در دنیای تو ساعت چند است . . .
(یک Amelie کچل وسط میدان شهرداری رشت!)
(این نوشتار ممکن است چیز هایی از فیلم را لو دهد! «چیز هایی که نمی دانی!»)
1. اشتباه نشود! نه آملی پولن بودن بد است نه کچل بودن نه میدان شهرداری. قصد تمسخر هم در کار نیست. فقط می خواستم از همین ابتدا ساده ترین برداشت خودم را از فیلم بیان کنم و امیدوارم کسی
... دیدن ادامه ››
نرنجیده باشد.
2. از همان نما های اول کارگردان با ما قرارداد می کند که با یک فیلم نه چندان رئال سر و کار داریم. یک شهر رازی را می دانند و تو نمی دانی! صحنه ای که گیله گل در تاکسی به خیابان نگاه می کند را به یاد آورید: سرعت حرکت مردم طبیعی نیست همین طور ازدحام آن ها. هیچ چیزی در چشم گیله گل طبیعی نیست. انگار درست وسط سرزمین عجایب فرود آمده. همه شهر با فرهاد همدلی دارند و این برای گیله گل عجیب است. اولین بار نیست که از این نوع قصه ها می بینیم و می شنویم. جدای از Amelie ژان پیر ژونه، داستان خرس های پاندا . . . ویسنی یک و یا حتی شازده کوچولو هم شرایطی مشابه این داستان دارند: آدم عاقل داستان با یک فرشته یا یک جور عاشق سرخوش روبرو می شود و دست آخر پاکی ضمیر آن فرشته موجب تحول در آدم عاقل داستان می شود. فقط در Amelie محوریت با آن فرشته خوی عاشق است.
3. یک سوال: واقعا علی مصفا به درد این نقش می خورد؟ نوع دیالوگ گویی آرام و چشم های بی حالتش چقدر می تواند تصویر آدمی که روی سرش می ایستد و کار های سرخوشانه انجام می دهد را برای ما باور پذیر کند؟ آیا این که بگوییم از مصفا آشنایی زدایی شده، و این تضاد خودش حسن فیلم است، کمکی به جذاب تر شدن یا دوست داشتنی شدن فیلم کرده است؟ به نظر من نه. مصفا با تمام تلاشش از نظر من یکی از نقطه ضعف های فیلم است.
4. اما چه چیزی باعث شد «در دنیای تو ساعت چند است» را دوست نداشته باشم: فیلم همان طور که گفتم به موقعیت های فانتزی پهلو می زند. وقتی آدمی از همان لحظه اول با کلی اتفاق عجیب روبرو می شود، وقتی فرهاد و همه مردم شهر در یک راز عاشقانه شریکند، موقعیت به اندازه کافی عجیب و غریب هست. در چنین فضایی چرا باید کارگردان به سبک ساختار کلاسیک قصه گویی، گره گشایی از شخصیت ها کند؟ در مورد عکس مادر گیله گل که در پنجره انعکاس یافته بود و داستان آن قاب عکس، شاید با کمی اغماض بتوان گفت این قصه فقط به خاطر این که حال و هوای عاشقانه فیلم بیشتر شود، یا تکرار عاشقانه از مادر به دختر باعث ایجاد ریتم در فیلم شود قابل توجیه است اما در مورد این که فرهاد از کجا گیله گل را می شناسد کدام گره از حس فیلم را می گشاید؟ قصه اصلی در مورد چیست؟ این که فرهاد از کجا آمده یا این که گیله گل می خواهد به یک پالایش روحی برسد؟ در کل توضیح این قصه اساسا ساختار فیلم را خراب می کند و مساله اصلی قصه را مخدوش می کند.
5. مکان فیلم هم محل بحث است. این فیلم گرچه در شمال ساخته شده اما بیشتر بوی فرانسه می دهد. حال فیلم خوب است اما این حال خوب، اگر چه از رنگ و لعاب قاب های زیبای گیلان بهره می گیرد اما طعم فیلم بیشتر همان پنیر عشق فرانسوی است. الزام به فیلمبرداری در گیلان برای من روشن نشد. لوکیشن این فیلم کارکرد حسی دارد اما کارکرد ایجابی خیر. شاید در هر شهر سرسبز دیگری می شد به این حس و حال رسید. وقتی قرار است حس و حال فیلمت را فرهنگ فرانسوی تغذیه کند چه فرقی دارد در پاریس بسازی یا در انزلی؟
با این همه «در دنیای تو ...» فیلم دغدغه مندی است. اثری است جدی که می شود در موردش حرف زد و به آن بها داد. اثری حال خوب کن که اگر با فضایش همدل شوید عاشقانه فیلم را دوست خواهید داشت. هر چه که بود این حال و هوا روی من اثر نگذاشت و باعث شد غرغر های این متن مطول بیشتر از بیان خوبی هایش باشد. امیدوارم دوستداران فیلم از من نرنجند.