در نمایش «مردی برای تمام فصول» صحبت از معیارهای اصیل انسان بودن و انسان ماندن است. سخن از وفادار ماندن به حقیقت و تلخی انتخاب های دشوار است. روایت بهای سنگینی است که برای «تعهد به حقیقت» باید پرداخت. بهایی که گویا گریزی از آن نیست. حداقل تا امروز تاریخ بشر نشان داده که نمی توان هم در کنار حقیقت ایستاد و هم آسوده زیست. آدمی ناگزیر از انتخاب میان همان سه راه سرنوشت سازی است که زندهیاد اخوان ثالث در شعر شکوهمند «چاوشی» به تصویر می کشد: «... سه ره پیداست / نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر / حدیثی که اش نمیخوانی برای آن دیگر/ نخستین: راه نوش و راحت و شادی/ به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی/ دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام / اگر سر بر کنی غوغا / و گر دم در کشی آرام / سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام ...». سر توماس مور - مثل سقراط - راه سوم را برگزیرد. او مصداقی از این رباعی - منسوب به خاقانی - است: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشت خو را نکشند / گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز / مردار بوَد، هر آنکه او را نکشند.