برای هر آدمی لحظه هایی هست که درونش چیزی روشن می شود، نفسش بند می آید، چشمهایش پر از اشک می شود و یاد می گیرد که از یاد گرفته هایش عبور کند. مرزهای زبانی که چهارچوب تنگ زیرزمین تاریکی را برای زنده بودنش ساخته است بشکند. شکستن و برگشتن به بدویتی که وحشیگری تمدن در آن نیست، مسئولیت پذیری از نوع نشستن و حرف زدن درش نیست، نظم قابل سنجش با عددها درش نیست. برای هر آدمی لحظه ای وجود دارد، که در آن برق کالاهایی که در دست دارد در نور کم سوی حقیقت به کثافت تبدیل می شود، برای هر انسانی لحظه ای برای استفراغ تعفنی که تاریخ به خوردش داده است وجود دارد. آن لحظه را در ناب ترین سطرهای کتاب ها نمی یابیم، در حرفهای مسموم روشنفکران سالها به دیوار رنج های مردم تکیه داده نمی یابیم، آن لحظه را در فریاد فهمیدن کسی پیدا می کنیم که درد را می بیند و نشانش می دهد. به دور از چراغ های همیشه روشن دنیای دروغگو. کاسپار فریادی است که از مرزهای همیشه، می گذرد. و آن لحظه را برای تماشاگرش میسازد.
قسمت خاموش درون آدمی را که درگیر حرف زدن ها و راه رفتن ها و اندازه گرفتن ها و کار کردن های هر روز به چیزی فکر نمی کند و تنها تکرار می کند، جمله هایی و ضربه هایی که می دانند کجا فرود بیایند، روشن می کند. کاسپار این ضربه ها را یکی بعد از دیگری بر جان آدم فرود می آورد. آدم درد را حس می کند و «گاهی کتک زدن، لازم است.»
برای هر انسانی، لحظه ای وجود دارد که سایه خود را وقتی مسخ کلمات شده است می بیند و از آنچه می بیند فریاد می کشد، برای هر انسانی لحظه ای وجود دارد که خود را وقتی در گنداب کلمات گرفتار شده است می بیند، لحظه ای که خود را دست بسته در حال مرگ بدست ویراستاری شده ترین جملات می یابد، لحظه ای که در
... دیدن ادامه ››
میان دیوار های بلند زندانی به دنبال آزادی می گردد و راهی نیست. قاتلی بی نشان قلب هر انسان از حصار زبان و قاعده گریخته ای را نشانه می رود. اگر یاد نگیریم که چطور هر کاری را به قاعده انجام دهیم، اگر قاعده های مثل همه راه رفتن، مثل همه دست شستن، مثل همه حرف زدن را به حیوانی ترین شکل آن یاد نگیریم، اگر از باید ها منزجر شویم، از دسته ی انسانها بیرون می رویم، در طبقه بندی نظام نظام مند دنیا جانوری می شویم، که عقب مانده. اگر از قاعده خارج شویم دستهای پر زور شکنجه گری همیشه آماده است، و خون فوران می کند. در تمامی لحظه هایی که کاسپار را می بینیم، خون فوران می کند. نمایش فوران خون، نمایش خفه شدن از نبودن آزادی، نمایش زندانی که راه فراری در آن نیست، نمایش تضادهای دنیایی که بشر ساخته تا رنج هایمان بیشتر شود، نمایش درد کشیدن انسانی که زیر قدمهای بازیگران در حال قهقهه زدن له می شود جسارت می خواهد. نمایش بی پرده رنج کشیدن انسان، در دستان انسان. کاسپار نمایشی است بی صدا از معصومیت «از ما بهترون»، وقتی بدور از این فساد تا کوچک ترین و ساده ترین رفتارهای هر روزمان لبخند می زنند. کاسپار نمایش انقیاد زنانی است که دستهای هم را بسته اند، یاد گرفته اند که چطور لبخند بزنند، چطور بر لبهای از خون قرمزشان رنگ بزنند، چطور اندازه کنند و به خود بپیچند. ولی فریاد می زنند. کاسپار جسورانه ترین داستان بدون داستان مقتولی است که از زندان فرار می کند. کاسپار بی پرواست. با کنایه حرف نمی زند، به رسم دیگران چیزی نمی گوید. کاسپار مثل کاسپار، «به سختی ولی خوانا» از چیزی حرف می زند که نمی شود نفهمیدش. ما مجبوریم به فهمیدن. این رنج آورترین کاری که یاد نگرفته ایم.
نمایش حقیقی تر از واقعیت کاسپار درد را نشان می دهد، وقتی دردی از خفه شدن کلمه آزادی در جان آدم می نشیند، وقتی تقلای تنی که ظلم مچاله اش کرده، حصارها آن را بلعیده، مجبور به حرف زدن شده و حالا در تاریک ترین جای دنیا نشان می دهد که درد کشیده است.
همانقدر که دولت راهزن نیست و گفتگو بازجویی نیست. کاسپار هم واقعیت نیست.