در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مهدیه | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:27:22
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
هر چی بیشتر از دیدن نمایش میگذره، دیالوگهای بیشتری یادم میاد

اذیت خود به خود میاد
من اصلا نمیخوام تورو اذیت کنم
باور کن راست میگم نمیخوام اذیتت کنم
******************************
تو این بچه رو میخوای لارا حاضری بخاطرش گشنگی بکشی
لارا: نه نه نمیخوام
الان اینو میگی
بابک این را خواند
صدرا سینایی، ذوق زده و یاسمن پورمهران این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

درد خود به خود از راه میرسه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- اوایل میخواستم تعادل رو حفظ کنم، ولی به مرور زمان فراموش میشه، آدم میتونه به هر چیزی عادت کنه. به هر چیزی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شکنجه گر: یه قوانینی تو طبیعت وجود داره که من خیلی خوب بلدمشون، اما قوانینی که من بهشون پایبندم قوانینی ان که تو کتابا نوشته شدن
به نظر من کسی که پاسپورت نداره هویت نداره
صدرا سینایی و ذوق زده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قصد من از نوشتن این مطلب تنها بررسی درون مایه اجتماعی «خون در گلوی گربه» است. پرداختن به تئاتر تخصص من نیست، ولی بخاطر درهم تنیدگی فرم و محتوای ... دیدن ادامه ›› تئاتر در برخی مواقع ناگزیر به مسائل مربوط به تئاتر اشاره می‌کنم.
بکار بردن کلمه شاهکار، برای کاری که تنها سه بازیگر دارد شاید ابتدا زیاده‌روی به نظر برسد. اما با تمام ملاحظاتی که برای بکار بردن این کلمه دارم، خون در گلوی گربه شاهکار است. با دیدن این تئاتر، یا آنگونه که طراح آن می‌گوید: ضدتئاتر، زمان را از دست نمی‌دهید، به دست می‌آورید. این تئاتر تلنگری برای تفکر است.
همان گونه که از نامش پیداست، ضد تئاتر خون در گلوی گربه، مخاطب درانتظار دیدن تئاتری فارغ از ساختار است. تئاتری که به آنتی تئاتر شهرت دارد، بی قاعده و بی چهارچوب. دقیقا چنین می‌بیند و نمی‌بیند. در این تئاتر ساختار تئاتری که میشناسیم وجود ندارد ولی تمام عناصر این تئاتر چنان به یکدیگر متصل شده است که مخاطب لحظه‌ای از صحنه و آنچه رخ می‌دهد غافل نمی‌شود. نمی‌تواند غافل شود. اجرا با ریتمی تند وقایعی که به هم مربوط نیست را پشت هم قرار می دهد، حتی در چند دقیقه‌ای که بازیگران دیالوگ‌های تکراری را بازگو می کنند نیز تازگی در اجرا وجود دارد که نمیتوان از آن غافل شد، وقایع و دیالوگ ها از هم مجزا است ولی این مخاطب است که رابطه ها را در می یابد و پیوستگی مفاهیم مستتر را در میابد.
خون در گلوی گربه ساختار بی ساختاری دارد، در پرده بی پرواست و بی‌پرده‌گویی می‌کند، مرز بین تصویر و بازیگر بر صحنه را برمی‌دارد، هیچ قاعده‌ای وجود ندارد، بازیگری دوبار می‌میرد. و هر بار دایره اتفاقاتی که پس از مرگ رخ میدهد با ریتمی گیرا و حرکاتی چشم نواز اتفاق می افتد، بی آنکه اتفاقات به مرگ مربوط باشد، مرگی که در سراسر کار کاراکترها از آن می‌ترسند. نقش بازیگران جابجا می شود، مخاطب در میان این تغییر، تغییرات انسان را می‌بیند. بر جنسیت تاکید می‌کند ولی لحظاتی شخصیت هایش بی‌جنسیت می‌شود. در تصویر رابطه قید و قاعده‌ها را می‌شکند، در تصویر مواجهه با ترس، مواجهه با مرگ آنچه هرگز کسی به زبان نمی‌آورد را بیان می‌کند. بازیگران در این تئاتر درد را با فاصله حفظ شده نشان می‌دهند ولی در میان تماشاگران کسانی روی خود را بر می‌گردانند تا کمتر این درد نمادین را ببینند، دردی که تصویرش حس آشنای درد کشیدن را در آنها بیدار کرده است، دردی که در چهره سه زن بازیگر این کار دیده می شود. دردی که از زبان بازیگرانی که از شکنجه گر تا فاحشه تغییر شخصیت می‌دهند، هر لحظه شنیده می شود. در میان هجوم حس های متفاوت همدردی با شکنجه‌گر یا آنکه آسیب دیده؛ لحظاتی شکل می‌گیرد که مرزی بین حس درد، همدردی و شیادی باقی نمی ماند. در خون در گلوی گربه هیچ عنصر رئالی وجود ندارد ولی در هنگام دیدن آن مخاطب بیش از همیشه به زندگی و واقعیت آن می اندیشد. چرا که عشق، رابطه، مرگ، ترس و همه آنچه مخاطب درگیر آن است را بر روی صحنه می‌بیند، همه آنچه مفهوم مقدس زندگی پنداشته می‌شود بی معنا می‌شود و قربانی می‌گیرد. در دایره‌ای تکراری ولی تازه هر بار این سوال در ذهن روشن می‌شود که معنای زندگی چیست؟ معنای عشق چیست؟ اگر همه رابطه همین است، که هر نوع آن را در اجرا میبینیم و می‌شنویم، پس ارزش روابط در چیست؟
خون در گلوی گربه سرشار از پیام‌هایی است که باید دریافت ولی مجموع پیام‌های این تئاتر معنایی بزرگ نیست، بی‌معنایی است. پاسخ به این که بی معنایی می تواند معنای پیامی باشد، به فیلسوفان مربوط است. ولی مخاطب اگر فیلسوف نباشد هم بعد از دیدن این تئاتر نمی‌تواند همان رفتار بازیگران را تکرار کند و از خود نپرسد چرا؟!
خون در گلوی گربه شاهکار است، نه فقط بخاطر هزاران سوالی که مدام در ذهن مخاطبش شگل میدهد، شاهکار در اینجا یعنی خلق آنچه در فرم و محتوا یکدستی غافلگیر کننده‌ای دارد، مخاطب را به فکر فرو می برد، هر چه مخاطب توجه بیشتری کند لایه های زیرینی در اثر می‌یابد. برای تئاتر خون در گلوی گربه، مخاطب بخشی از اجراست، اگرچه تعاملات بین بازیگر و تماشاگر محدود است ولی تعامل اجرا با مخاطب هر لحظه شکل می گیرد. اجرا متوقف نمی شود، در دایره ای پیش می رود و بدون آنکه کند شود غافلگیر می کند و با همان کلماتی که مخاطب بارها دیده و شنیده است او را مجذوب می کند. و سیبی های پیاپی می زند. در چهره تماشاگر پس از اتمام تئاتر می توان درد را دید. این تئاتر دردناک است.
برای کسی که به دنبال روایت سر راست، داستانی که بتوان از سر خط آن را دنبال کرد و اجرایی یکنواخت می گردد، خون در گلوی گربه بسیار عجیب است، ولی برای مخاطبی که تئاتری بی داستان و اجرایی که هر لحظه غافلگیر کننده است جرقه ای برای اندیشیدن است، تئاتر مناسبی است.
تئاتر خون در گلوی گربه یک شاهکار است. شاهکار معنا در بی معنایی و تناقض هایی که هر روز به عنوان روزمره ترین لحظات تجربه شان کردیم. این تئاتر که قرار است داستان نداشته باشد، داستان های زیادی می گوید. خون در گلوی گربه تئاتر آوانگاردی است ولی در ساختارشکنی اش زیبایی شناسی و چینش به جای عناصر مختلف را می توان دید
بر روی صحنه تئاتر خون در گلوی گربه سه بازیگر دارد، بر روی پرده ای که در پشت صحنه با هنرمندی طراحی شده است تصویر سه بازیگر را می بینیم. مردانی که تصویر بزرگ آن ها را می بینیم، حرف هایی می زنند که زیاد شنیده ایم، مردسالاری بدون هیچ سانسوری از میان جملاتشان دیده می شود، و وقتی دیده و شنیده نمی شود نویز تصویر را می بینیم. مردها بالاتر از همه، بر پرده ای که آلمان نازی را به یاد می آورد حرف می زنند. از زنها، از رابطه ها و از احساس. احساسی دردناک.
خون در گلوی گربه داستان ندارد، ساختارشکن است. و عمد دارد علارغم تفاوت بسیار زیاد با متن به مضامینی که اغلب فاسبیندر به آنها می پرداخته است مانند نژادپرستی، جنسیت، اقلیت های جنسی، فاشیسم، مهاجران، رابطه جنسی و وضعبت روانی و اجتماعی اقلیت های جنسی بپردازد. همچنین فاسبیندر به زنان توجه ویژه ای داشته است و همواره سعی می کرد مردسالاری را در جامعه بعد از جنگ آلمان بررسی کند. در این تئاتر نیز وضعیت زنان را می بینیم. وضعیت زن عاشق، زن سالخورده، زن مبارز، زن کارگر جنسی، زن عصیانگر و زن قربانی.
این تئاتر صحنه های ابسورد بسیاری دارد، آنجا که بازیگر جمله «همه تغییر می کنند» را با تاکید «همه تحقیر می کنند» ادا می کند. و تماشاگر درد تحقیر را در دیالوگ های بازیگران با زنها روی صحنه و زیر تصویر بزرگ مردها می بیند. تماشاگر تمام صحنه های تحقیر در کار را دیده است، او می داند زنها چطور در رابطه هایشان تحقیر شده اند، تحقیر کلامی ناشی از مکالمه ناراحت کننده مرد در تصویر و زن بر روی صحنه دیده است. تحقیر زن مدل را دیده است، او دیده است که همه تحقیر می کنند.
بیش از هر جایی زنها را در جایگاهی می بینیم که در جامعه دیده ایم، بی آنکه اشاره ای مستقیم به تجاوز شود، جمله ای مانند «تو دستهای لطیفی داری» برایمان خشونت بار ترین جمله است. درد زن ها را فارغ از جملات کلیشه ای یا اشاره مستقیم به فقر یا اجبار به رابطه جنسی می بینیم، درکلمات. درکلماتی که از زبان شکنجه گر، از زبان مردها و در واقع رسانه ها که صدای مردان هستند، شنیده می شود. اوج خشونت را می بینیم.
تقلای فوئبه برای آزادی، تقلای بندباز برای حفظ تعادل وقتی در تمام طول نمایش سعی می کند روی یک بند راه برود و وقتی در جواب بازیگر دیگری می گوید» میخواستم تعادل رو حفظ کنم و ما در اجرا و در دیالوگ آن دو در میابیم تلاش و تقلا برای حفظ تعادل به سرانجامی نرسیده است. آنگونه که در انتهای نمایش نیز می شنویم، میان پروانه های طلایی که با شکنجه زن دیده ایم، بازیگر فئوبه شعری از فروغ می خواند: همه هستی من آیه تاریکی است.
در سطحی دیگر از نمایش به سخره گرفتن قانون را می بینیم، در میان صحنه‌ایی خشن و اروتیک وقتی بازیگر می گوید من به قوانینی که در کتاب ها نوشته شده پایبندم. قانونی که شکنجه او را توجیه می کند. حرف او بی اساس ترین استدلال به نظر می رسد.
در پایان نمایش مخاطب با خود می اندیشد، چه در زن ها دیده است؟ چه ارتباطی میان شعر فروغ فرخزاد و رقص شیوا وجود دارد؟ چه ارتباطی میان آن عاشق ابله و زن تن فروش وجود دارد. چه دردی در همه این صحنه ها که با وجود فانتزی گونه بودن قطعه ای از واقعیت اند وجود دارد؟
هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
دیدن این تئاتر که در اوج هماهنگی موسیقی، تصویر، صدا و بازی و حتی بندبازی ماهرانه بازیگران اجرا می شود، لذت بخش است، ولی اندیشیدن به آنچه می گوید دردناک.
رضا تهوری و صدرا سینایی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش شیر در زنجیر، نمایش تحسین برانگیزی است، نه تنها بخاطر پرداختن به موضوع جنگ، که درد همیشه ی تاریخ است. نه تنها به دلیل مستند بودن، زحمت کشیدن در لابه‌لای سطرهایِ بسیار 8 سال جنگ و از آن میان حقیقت مسکوتی را فریاد زدن، نه تنها بخاطر نمایش حقیقت بر حق، حتی در خفقان بازجویی، و نه تنها برای نمایش پستی مدیران فرهنگی پشت میزهای سانسور. بلکه بیش از همه‌ی اینها بخاطر مخاطبش، بخاطر انتخاب مخاطبش.
چطور می‌شود داعیه زنده کردن یاد قهرمان عدالتخواهی را داشت ولی به نابرابری‌ها از اختلاس‌ با رقم های نجومی تا حتی حق نشستن بر روی صندلی‌های سالن تئاتر بی توجه بود. حضور چنین مخاطب هایی در سالن تئاتر و حضور گروهی با چنین مخاطبانی در حلقه بسته فضای فرهنگی ایران غنیمت است.
در این نمایش بر خلاف آثار بسیاری از این دست به ارزش زندگی توجه شده است. به اهمیت هر انسان، هر سرباز. و یکی از ارزشهای احمد توسلیان برای مخاطبی که مثل من او را نمی شناسد اهمیت دادن او به سربازهایی است که گوشت جلوی گلوله نیستند، مشتی پر که روی مین بیفتند نیستند.
نگاه واقعی به تاریخ، ویژگی مهم این کار است، با آنکه احمد متوسلیان قهرمان این نمایش (و در واقع قهرمان تاریخ ایران است)، می تواند به خلاف قهرمان آثار هنری این چنین دیگر فحش بدهد، با دوستانش اختلاف نظر داشته باشد، بداخلاق باشد، ولی هنوز قهرمان باشد. این نوع نگاه به قهرمان با نگاه خاکستری به همه‌ی شخصیت ها که مد روز است متفاوت است، سیاه و سفید در نمایش مشخص است. ولی ابعاد انسانی شخصیت‌ها نادیده گرفته نشده است. بازجوی احمد متوسلیان هم فیلم ... دیدن ادامه ›› دوست دارد.
تصویرهای شیرِ در زنجیر، بازجویی فالانژ لبنانی از احمد متوسلیان که او را در اتفاق بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دیده ایم و صحنه بازجویی یک ساواکی در سال 57 با وجود تاکیدهای زیاد بر زمان و مکان واقعه، ولی چنان تکرار شده در تاریخ است که معنایی فراتر از آنچه می‌گوید در خود دارد. شکنجه به سبک کلاسیک، که همیشه جواب می‌دهد. و احمد متوسلیان که می‌گوید انسان حدی دارد. کجای جهان از چنین اتاق‌های شکنجه‌ای خالی است؟
شیر در زنجیر به واقعیت تعهد دارد، از این رو برای بازنمایی کردستان و کردها به هر چه پیش از این گفته شده اکتفا نکرده، مرد کرد مرد مبارز و نترس یا مردی که گلوی همه را می برد نیست. تصویری نزدیک تر از قبل به واقعیت می‌بینیم. از محرومیت مردمی که نصیبشان از انقلاب سازهای شکسته بود. و مردمی که آواره میان کوه‌ها به دست مردانی از نژاد خودی غارت شدند همانطور که هنوز می‌شوند، تصویر کردستان و ترس مردمان کرد از لباس نظامی دولت، و به تصویر کشیدن مرد نظامی کردی که هیچ از آنچه برایش می جنگد نمی داند، و به قول زن کرد، چرا قبل و بعد آن جمله را کسی نمی‌گوید. همه به واقعیتی می‌پردازد که دیگران به نحوی وارونه نشانش می‌دهند.
شیر در زنجیر نمایشی مردانه است، مردانه نه از جهت پرداختن به مردانگی مردان غیور و بی باکی چون احمد متوسلیان، مردانه از جهت فقدان نگاه به حضور فعال زنان، که نیمی از مخاطبین این نمایش را هم تشکیل می دادند، حضور صبور ایرانی با نام با مسمایش تلاش نویسنده برای پر کردن این خلا را نشان می دهد، ولی تا کی مخاطب در آثار جنگ ایران تنها با خواهران و مادران شهدا ( با آنکه رنج «مادران سیاه پوش داغ دارانِ زیباترین فرزندان آفتاب و باد» کمتر از درد زخمهای فرمانده نیست) مواجه باشد، نه زنان، بدون سایه شوهر و پسرشان. تا کی زن، ناموسی باشد برای توجیه جنگیدن مردان. شاید در حقیقت زنان در هیچ کجای جنگ اسلحه بدست نگرفتند! و نامشان تنها برای این که فرمانده ای از زنش حرف بزند، یا احمد متوسلیان گله کند که چرا غرغرهای زنانه ی دوستان هم رزشم برای اوست و چرا آنها مانند زنها شده اند بکار می‌آید. ولی امروز اینچنین منفعل زنان را به تصویر کشیدن، قدمی به سوی برداشتن کلیشه هایی از جنس «چون زنها ضعیف بودن» برداشته نمی شود.
شیر در زنجیر، کار دقیقی بود. دیدن این کار (با وجود کاستی های اندک نا هماهنگی بین بازیگران) و از آن مهمتر آشنایی با شخصیت احمد متوسلیان این نمایش را از یک تئاتر معمولی برای من بسیار با ارزش تر کرد. و از همه اینها مهمتر دیدن این نمایش همراه عده زیادی تماشاگر بود، تجربه حضور در کنار مخاطبان شریف و اغلب جوان این نمایش که به ارزش مبارزه و مقاومت اهمیت می‌دادند امیدوار کننده و دلنشین بود.

صدرا سینایی و ساغر باقری این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

برای هر آدمی لحظه هایی هست که درونش چیزی روشن می شود، نفسش بند می آید، چشمهایش پر از اشک می شود و یاد می گیرد که از یاد گرفته هایش عبور کند. مرزهای زبانی که چهارچوب تنگ زیرزمین تاریکی را برای زنده بودنش ساخته است بشکند. شکستن و برگشتن به بدویتی که وحشیگری تمدن در آن نیست، مسئولیت پذیری از نوع نشستن و حرف زدن درش نیست، نظم قابل سنجش با عددها درش نیست. برای هر آدمی لحظه ای وجود دارد، که در آن برق کالاهایی که در دست دارد در نور کم سوی حقیقت به کثافت تبدیل می شود، برای هر انسانی لحظه ای برای استفراغ تعفنی که تاریخ به خوردش داده است وجود دارد. آن لحظه را در ناب ترین سطرهای کتاب ها نمی یابیم، در حرفهای مسموم روشنفکران سالها به دیوار رنج های مردم تکیه داده نمی یابیم، آن لحظه را در فریاد فهمیدن کسی پیدا می کنیم که درد را می بیند و نشانش می دهد. به دور از چراغ های همیشه روشن دنیای دروغگو. کاسپار فریادی است که از مرزهای همیشه، می گذرد. و آن لحظه را برای تماشاگرش میسازد.
قسمت خاموش درون آدمی را که درگیر حرف زدن ها و راه رفتن ها و اندازه گرفتن ها و کار کردن های هر روز به چیزی فکر نمی کند و تنها تکرار می کند، جمله هایی و ضربه هایی که می دانند کجا فرود بیایند، روشن می کند. کاسپار این ضربه ها را یکی بعد از دیگری بر جان آدم فرود می آورد. آدم درد را حس می کند و «گاهی کتک زدن، لازم است.»
برای هر انسانی، لحظه ای وجود دارد که سایه خود را وقتی مسخ کلمات شده است می بیند و از آنچه می بیند فریاد می کشد، برای هر انسانی لحظه ای وجود دارد که خود را وقتی در گنداب کلمات گرفتار شده است می بیند، لحظه ای که خود را دست بسته در حال مرگ بدست ویراستاری شده ترین جملات می یابد، لحظه ای که در ... دیدن ادامه ›› میان دیوار های بلند زندانی به دنبال آزادی می گردد و راهی نیست. قاتلی بی نشان قلب هر انسان از حصار زبان و قاعده گریخته ای را نشانه می رود. اگر یاد نگیریم که چطور هر کاری را به قاعده انجام دهیم، اگر قاعده های مثل همه راه رفتن، مثل همه دست شستن، مثل همه حرف زدن را به حیوانی ترین شکل آن یاد نگیریم، اگر از باید ها منزجر شویم، از دسته ی انسانها بیرون می رویم، در طبقه بندی نظام نظام مند دنیا جانوری می شویم، که عقب مانده. اگر از قاعده خارج شویم دستهای پر زور شکنجه گری همیشه آماده است، و خون فوران می کند. در تمامی لحظه هایی که کاسپار را می بینیم، خون فوران می کند. نمایش فوران خون، نمایش خفه شدن از نبودن آزادی، نمایش زندانی که راه فراری در آن نیست، نمایش تضادهای دنیایی که بشر ساخته تا رنج هایمان بیشتر شود، نمایش درد کشیدن انسانی که زیر قدمهای بازیگران در حال قهقهه زدن له می شود جسارت می خواهد. نمایش بی پرده رنج کشیدن انسان، در دستان انسان. کاسپار نمایشی است بی صدا از معصومیت «از ما بهترون»، وقتی بدور از این فساد تا کوچک ترین و ساده ترین رفتارهای هر روزمان لبخند می زنند. کاسپار نمایش انقیاد زنانی است که دستهای هم را بسته اند، یاد گرفته اند که چطور لبخند بزنند، چطور بر لبهای از خون قرمزشان رنگ بزنند، چطور اندازه کنند و به خود بپیچند. ولی فریاد می زنند. کاسپار جسورانه ترین داستان بدون داستان مقتولی است که از زندان فرار می کند. کاسپار بی پرواست. با کنایه حرف نمی زند، به رسم دیگران چیزی نمی گوید. کاسپار مثل کاسپار، «به سختی ولی خوانا» از چیزی حرف می زند که نمی شود نفهمیدش. ما مجبوریم به فهمیدن. این رنج آورترین کاری که یاد نگرفته ایم.
نمایش حقیقی تر از واقعیت کاسپار درد را نشان می دهد، وقتی دردی از خفه شدن کلمه آزادی در جان آدم می نشیند، وقتی تقلای تنی که ظلم مچاله اش کرده، حصارها آن را بلعیده، مجبور به حرف زدن شده و حالا در تاریک ترین جای دنیا نشان می دهد که درد کشیده است.
همانقدر که دولت راهزن نیست و گفتگو بازجویی نیست. کاسپار هم واقعیت نیست.


نوشته شما انقدر لذت بخش بود که دو بار خوندمش.
سپاس فراوان!
۲۰ بهمن ۱۳۹۳
این جمله اتون رو خیلی دوست داشتم:
شکستن و برگشتن به بدویتی که وحشیگری تمدن در آن نیست ...
۲۱ بهمن ۱۳۹۳
و همین طور:
«گاهی کتک زدن، لازم است.»
گاهی موجودات نابهنجاری که درونمان نهفته است باید ضربات تازیانه ی واقعیت را حس کنند ...
البته در اینجا با حس مازوخیستی هنرپیشه ی اندازه گیر داستان خصوصا در پردۀ دوم خیلی احساس مشترک دارم :)))
۲۱ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کاسپار خیره کننده ترین هنری است که تابحال دیده ام
پس از دیدن کاسپار، تلخی غریبی در جان آدم می نشیند، زخمهای کاسپار عمیق است، شدید است، شدید تر از ضربه هایی که بازیگرها به خود می زنند، کاسپار ترسناک است، ترسناک تر از جسدهای زنده ی نمایش، در کاسپار در دام افتادن خود را می بینیم. راهی نداریم، فرار به هر جا ناممکن است، در میان کلمات محصوریم. ابتدای نمایش قبول کرده ایم که درها بسته می شود و نا آخر آن می مانیم، همان طور اسیر که کاسپار اسیر شده است. در تماشای کاسپار، در اسارت کلمات ایم. اما کاسپار گزافه گویی نمی کند. کلمات تکرار می شوند، زیاده از حد تکرار می شوند و معنای خود را از دست می دهند، معنای تازه ای می گیرند و باز تکرار می شنود، اما کلمات زیاده از حد تکرار نمی شوند. هیچ کلمه ای در معنای غیر واقعی اش بکار نمی رود، حقیقت، برهنه فریاد می زند، خون فوران خواهد کرد.
در روزگاری که داستان گفتن هنر همه است، داستان نگفتن هنر بزرگتری است. آنچه کاسپار را از تمامی تئاتر های که پیش از این دیده ام جدا می کند، روایت غیرآراسته واقعیت است، کاسپار چیزی را رسا فریاد میزند چنان که تفسیری نخواهد. در دیدن کاسپار، تماشاگر گاهی خود را می بیند، بدون آرایش، گاهی جامعه را می بیند، ناآراسته، گاهی وجدانش را می بیند، قصابی شده و در تمام لجظه های نمایش حقیقتی را می بیند که هر روز با آن زندگی می کند، ولی آن را ندیده است. کاسپار نمایشی سخت است، و دیدنش سخت جانی می خواهد.
آن وجه از کاسپار که برای من اهمیت دارد نگاه فارغ از جنسیتی است که در کاسپار وجود دارد، کاسپار قرار است درد بشر را نشان دهد، کاسپار جانوری است که قرار بوده انسان باشد ، سالها در تاریکی مانده و اکنون با کلمات تیرباران می شود. کسی کاسپار را می کشد که ردی ندارد. ما فقط می دانیم که او مجروح شده ... دیدن ادامه ›› و خون آلود است. بازیگران کاسپار همگی زن هستند. بدون کوچک ترین ویژگی که نشان دهند زن هستند. با لباسهایی غریب. آنها درد بشر را نشان می دهند. در لباسی فارغ از جنسیتشان. در حرکاتی که هر زن یا مردی در آن نقش انجام می داده. تنها جایی که به زن بودن بازیگران توجه می شود، وقتی است که صدای سوپرانوی آنها را می شنویم. شاید تنها زنها می توانند چنین از درد آوازی را ضجه بزنند.
"شاید تنها زنها می توانند چنین از درد آوازی را ضجه بزنند" سپاس از نوشته تامل برانگیزتان
۲۰ بهمن ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید