(( برای مست و هُشیار قصه گفتم ))
چه کرد عشقت به من ای نازنین یار
که می خندند بحالم مست و هُشیار
چو شام آید زنند بر فرقم آتش
که سوزم تا سحر در شوقِ دیدار
سحر آید و میرد شمعِ جانم
به دامانم نشیند اشکِ خونبار
برای مست و هُشیار قصه گفتم
که این خواب و دگر پیوسته بیدار
به
... دیدن ادامه ››
لب ها مُهرِ خاموشی زدم چون
سرشکم رازِ دل را شد خریدار
سَعیرِ عشقِ تو تا پرتو افکند
هزار خورشید شدند درمانده در کار
ز هر سو لشگرِ غم زد شبیخون
به کُنجِ خلوتِ دلریش و بردبار
غمِ هر نامرادی شد فراموش
بجز غم های عشقِ نازنین یار
***********************