در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | علیرضا پرهان درباره نمایش اودیسه: "اودیسه" چه میگوید؟! تا به حال شده است که پس از نرسیدن ب
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:25:50
"اودیسه" چه میگوید؟!

تا به حال شده است که پس از نرسیدن به مطلوبتان از خودتان بپرسید که اگر میرسیدم چه میشد؟ آیا با رسیدن، ماهیت وجودی ام دگرگون میشد؟ یا مثلاً اگر مسیر دیگری را در زندگی ام انتخاب میکردم، اکنون میزان رضایتم از نفس کشیدن بسی بیشتر بود؟ اصلاً چقدر به جبرِ کائنات معتقدید؟ اگر این دست پرسش ها ذهن شما را به خود مشغول کرده، هرگز نمایش اودیسه را از دست ندهید ! نمایشی که نسبت به اجرای جشنواره اش هم پخته تر شده و هم روان تر. با وجود اینکه پس از اجرای جشنواره قطعاً پیش بینی میشد که این نمایش با حذفیات و ممیزی به اجرای عموم برسد، اما خوشبختانه این اتفاق نیافتاده است ...
آرش دادگر دست به کار بزرگی زده است... اگر نتوان گفت که اودیسه بهترین نمایش سالیان اخیر است، احتمالاً میتوان گفت که اودیسه "مهمترین" نمایش سالیان اخیر است، چرا که قطعاً در آینده شاهد آثار فراوانی از این دست خواهیم بود... آثاری حول محور فلسفه و فیزیک، البته شاید ضعیف تر از اودیسه. ضعیف تر از آن جهت که آرش دادگر از محدود کارگردان هایی است که آثارش مصداق بارز احترام به مخاطب است، حتی اگر از کار خوشتان نیاید. به نوعی پس از پایان نمایش، هرگز نمی توانی انکار کنی که نمایشی دیده ای کاملاً متضاد با اکثر نمایش های دیگر. نمایشی پر ایده، پر محتوا و از همه مهمتر پر تمرین. اتفاقی که متأسفانه مدت هاست خیلی کم شاهدش هستیم، شاید من خودم آخرین بار نمایش "فهرست" را تا حدودی با این اندازه تمرین و ممارست در ذهن داشته باشم. البته اودیسه از منظر محتوا و ایده پردازی بسیار بکر و فاخر عمل میکند و با وجود فرم پست مدرنیسم اش، بسیار در باطن مرتب، عمیق و مملو از پیام هایِ فرامتنی و زخم ... دیدن ادامه ›› های اجتماع روز است و این دقیقاً نشان میدهد که آرش دادگر بسیار هوشمندانه پا را بر پلۀ کمال گذاشته است و این بار زیر متن نمایشش را چفت و بستی شگرف نهاده...
اجرای نمایشی در حد و اندازه های اودیسه، نشانگر آن است که احتمالاً فضایِ سیاسی و اجتماعی مان بازتر شده است و خط قرمز هایِ مهم، قابل رد شدن... البته ساختن این اثر نیز ریسک بزرگی ست، چرا که اجازۀ بقایِ اجرایش متزلزل است و ممکن است زحمات چندماهه و هزینه هایت را به راحتی از دست بدهی... از سویی تماشای این تئاتر برای جوان ترهایی که علاقه مند به کار حرفه ای هستند بسیار مهم است، زیرا ممکن است با دیدن برخی نمایش هایِ مرسوم با خودت بیاندیشی که تئاتر کار کردن چندان هم کار سختی نیست و فقط کمی سرمایه و امکانات می خواهد، اما با دیدن نمایش هایی همچون اودیسه و شاید فهرست کاملاً متوجه میشوی که اتفاقاً تئاتر کار کردن بسیار کار سختی ست! اگر تئاتر را به معنای واقعی اش کار کنی ... تماشای این نمایش قطعاً پیشنهاد میشود، بالاخص به علاقه مندانِ مسائل فلسفی.


... مطالب زیر ممکن است که صحنه هایی از نمایش را لو بدهد :

نمایش اودیسه روایتگر یک کِشتی و یک دریاست به وسعت یک سرزمین و یک تاریخ. کشتی ای که همچون برخی اجتماعات از اربابی و رعیتی تشکیل شده و روابطی تلخ که در این تفکیک قدرت شکل میگیرد. زورگویی ارباب تلخ است، اما تلخ تر آن است که اندک اندک کشتی اش را میفروشد! و تلخ تر آنکه در ازایِ فروش "لنگر" (ابزار توقف در سرزمین های دیگر)، میز پینگ پنگ میخرد!! و تلخ تر آنکه آن فروشندۀ محترم فقط یک توپ به او میفروشد و آن هم به آب میافتد! و تلخ تر آنکه ارباب، رعیتِ خود را مجبور میکند که بدون توپ، پینگ پنگ بازی کنند!! و اما تلخ تر از همه اینکه، رعیتِ درمانده (از سر جبر یا نادانی) چنان درگیر بازی میشود که انگار نه انگار توپی در کار نیست !! در همین جاست که به عنوان یک تماشاگر نمی دانی باید به این صحنۀ کمیکِ سیاه بخندی یا گریه کنی؟! و افسوس که این قصه انتهایی ندارد. وقتی اربابت "دَکل!!" را بفروشد و به جایش موتور سیکلتی از "دیوار چین!!" بخرد بدون سوییچ !! ... این سرنوشت اولیسی است که کماکان بر پهنۀ اقیانوس اسیر است و گویی هوس رسیدن ندارد...
اما اگر این اولیس میرسید به خانه چه میشد؟ ... متأسفانه اتفاق خاصی نمی افتاد، زیرا آرش دادگر با زیرکی تمام اولیسی را که به خانه رسیده است نیز نشانتان میدهد... اولیسی که فقط حرف میزند، فقط خاطرات دوران جنگش را تعریف میکند!! آنقدر از تروا و خاطراتش میگوید، آنقدر غمگین (و در لحظاتی کودک) است که فقط ته دلت به او میگویی "ساکت باش..."، همین ...
اما شاید راز موفقیت فقط در مرز میان رسیدن و یا نرسیدن نباشد... شاید با کسب دانش و کشف اسرار هستی بتوان پا را فراتر از جبر گذاشت. این دقیقاً نکته ای است که ذهن بسیاری از فلاسفۀ دوران را به خود مشغول کرده. اینکه شاید "جبر" در زیر دامان "بی دانشی" رشد میکند و "دانش" بتواند معادله را تغییر دهد... اما افسوس که آرش دادگر اینجا نیز آب پاکی را روی دستت میریزد، این بار با اولیس سوم! اولیسی که به کشف سیاهچاله نائل شده است و درون اسرارآمیز ترین نقطۀ آفرینش درمیابد که همه چیز یک دروغ بود ...
سه اودیسه در جهان هایی موازی جریان دارند، سه منظر از مسیرهایی که هر کدام به یک نقطه ختم میشوند، نیهلیسم...اما آیا این نیهلیسم در جهان مجازیِ نمایش جاری ست؟ تماشاگری که ساعتی پیش از خیابانِ شهریار (محیط بیرونیِ سالن) وارد سالن حافظ شده است و ذهنش را به جهانِ مجازیِ تئاتر سپرده، به ناگاه این جهانِ مجازی را در موازاتِ جهانی حقیقی (خیابان شهریار) می بیند تا بداند که بیرون از این کشتیِ اودیسه، اودیسه هایی نامتناهی در جریان اند که شکافِ میان مجاز و حقیقت شان تنها به قطر یک درب است، شاید که اودیسۀ هومر نیز تمام سرگردانی اش تنها به قطر یک درب بود، شاید تمام این نرسیدن ها بهانه است... اودیسۀ نمایش نیز مانند اودیسۀ هومر به دنیای مردگان سفر میکند اما این بار دیگر احساس افتخاری در کار نیست. این بار تنها پشیمانی از جنگی خانمان سوز به یادگار مانده و فراموشیِ همۀ آن قتل های بی وقفه ای که یک انسان در طول جنگ گرفتارش میشود و ناگزیر دستش را به خون انسان هایی دیگر می آلاید. دقیقاً نکتۀ پنهان و کلیدی نمایش در همین اِله مانه "فراموشی" منعکس میشود. اولیس مدام می خواهد بازی کند، می خواهد همۀ کشتی را بفروشد و ابزار سرگرم کننده بخرد؟ چرا؟ میخواهد به هر طریقی رعیت خود به همبازیِ خود تبدیل کند، چرا؟ تنها به این علت که فراموش کند. فراموش کند چند تا سرباز بی گناه را کشته است. فراموش کند که این کشتی شکسته هرگز به هیچ جا نخواهد رسید... رعیتِ این کشتی از خدا می خواهد که این کشتی را به مقصد برساند و در همینجاست که شَک در ماهیت وجودی خالق آغاز می گردد! چنانچه به مثابۀ سکولاریسم، باور به عدم وجود خالق کنی، این دَورانِ پوچی همۀ هویتت را به آتش میکشد و چنانچه ماهیتِ خالق را بپذیری، پس بی شک در صفتِ قادر مطلق خداوند، عاقبت به خیریِ این کشتی عملی بس ساده است. از همین روست که رعیت مدام رو به زئوس تکرار میکند که این اندک الطاف تو نزد ما زمینیان خیلی عظیم جلوه میکند و تنها پنج درجه بخشندگی تو، سرانجام این کشتی را به خوشی رقم خواهد زد. رعیت معامله میکند. او بال هایِ خود را (بُعدِ اعتقادی و عرفانیِ خود را) میدهد و در ازایش "قطب نما" میگیرد. او همانند بسیاری از رعیت هایِ دنیا، اعتقاداتش را میفروشد تا مختصاتِ رسیدن به ترقی را پیدا کند!! رعیتی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، سرانجام دست به انقلاب میزند. او هفت تیرش را رو به ارباب میکشد و کشتی را از آن خود میکند اما گویا که این کشتیِ تکه تکه، سرِ رسیدن ندارد...
صحنه های نمایش به شکلی در پس یکدیگر چیده شده اند که با بازی هایی زیبا و میزانسن هایی خلاقانه چشم را نوازش میکنند اما ممکن است تماشاگر در میانه هایِ نمایش از خود بپرسد که هدف از محتوایِ این صحنه ها چیست؟ این پرسشِ تماشاگر تا حدودی طبیعی است چراکه متأسفانه با وجود کثرت تئاترهای سطحی، کم محتوا و پیش پا افتاده ای که در سالیان اخیر به صحنه آمده اند، ذهن و قوۀ تفکر برخی از تماشاگران شدیداً تنبل شده است (مخصوصاً آنهایی که سن و سال کمتری دارند) و چه بسا که محتوای سنگینِ نمایشِ اودیسه در جایی از دست تماشاگر در برود. برای مثال اودیسه در صحنه ای زره آشیل (سردار جنگ تروا) را می فروشد و در ازایش کتاب هایی را می خرد که همه در ارتباط با خودش هستند و میگوید که این کتاب ها تاریخ من می باشند. حال همین صحنه را با مقدمات بالا و در مقیاس های یک سرزمین، یک ارباب و یک رعیت در نظر بگیرید. اربابی عنصر جاودانگیِ (زرۀ) فرماندۀ جنگ را می فروشد و در ازایش رسانه هایی (تاریخی) را می خرد که به تمجید از خودش پرداخته اند! همانطور که می بینید صحنه های نمایش بسیار عمیق تر از آنی هستند که در فرم ظاهری شان پیداست ... تمامی ایده ها و صحنه ها (با وجود شکل متفاوتشان) در درون هم نشانه هایی مرتبط و عمیق دارند. صحنه ای که یک اولیس به قتل سربازش اعتراف میکند، صحنه ای که یک اولیس قطعه قطعۀ کشتی را میفروشد، صحنه ای که دیگر داخل "تالار حافظ" نیست و تو می اندیشی که همۀ این اتفاقات میتواند در "خیابان شهریار" نیز در جریان باشد!!، صحنه ای که سرباز اولیس مشغول گوش کردن آواز سیرن ها میشود،همان آوازی که در داستان اصلیِ "هومر" هیچ گوشی توان شنیدنش را نداشت و فقط اودیسه آن را شنید. و اتفاقاً همین آواز در سالن پخش میشود و البته چقدر آن صدایِ زجه ها و ناله های مردم، برای ما مردمِ دل مُرده آشنا بود !!! یادش بخیر... به راستی که هیچ گوشی توان شنیدنش را نداشت !
اما چه کسی مسئولِ این همه سیاهی است؟؟ این همه کشتار، این همه زجه، این همه کشتیِ سرگردان، این همه رعیتِ ویران... سرانجام اودیسۀ سوم (به نمایندگی از نسل بشر) در مسیر کشف خداوند، وارد سیاهچاله میشود تا گریبانِ آن شنوندۀ بینا را بابت این همه نشنیدن و ندیدن بگیرد !!! اینجاست که در میان تماشاگران، صدایِ هق هق گریه هایشان زخمِ این نسل سوخته را عیان میکند. اودیسه ای که بر صحنه است به نیابت این نسل رو به زئوس فریاد میکشد که: "تو دروغ گفتی... دروغ گفتی...ما انسان ها از کربن ساخته شده ایم... ما حرامزاده ای سرراهی هستیم... وظیفه و سرنوشتی در کار نیست... تو فقط تاس میندازی... فقط تاس میندازی!". اما تراژیک نمایش اینجاست که اودیسه از سیاهچاله به خانه اش برمی گردد و به ناگاه در می یابیم که مابینِ اتاقِ اودیسه و همسرش به وسعتِ یک اقیانوس فاصله است! آری، همان انسانی که تا سیاهچاله برایِ لمس خدا پیش رفته، در خانۀ خودش تا اتاقِ محزونِ همسرش پیش نرفته تا ببیند که همسرش کوزه نمی سازد، بلکه ریسندگی میکند!! به راستی انسان باید به کجا برود؟ خدا اگر هست کجاست؟ در سیاهچاله یا در اتاقِ همسری با دستانِ پینه بسته؟؟
اما نمایش در صحنۀ تکان دهندۀ پایانی اش چرخشِ نیهلیسمی این داستانِ تا ابد تکراریِ ارباب و رعیت را به بازی میکشد. سرانجام رعیت کشف میکند که اربابش به عمد کشتی را به مقصد نمی رساند. ارباب در پی استمرار سلطنتش است. رعیت در میابد که ساعتِ او همیشه در عدد "یک و نیم" ثابت شده است (عددی که لفظش در زبانِ عامۀ ما نهفته است و با رجوع به همین زبانِ عامه است که می فهمیم رعیت ها تا همیشه محکوم به چه چیزند!). سپس دربِ ورود به دنیایی حقیقی و خروج از این کشتی ویران به رویِ رعیتِ نمایش باز میشود اما دریغا که او توانِ رفتن ندارد. چرا که گوشت و استخوانش با "جبر" و "بردگی" گره خورده است! او دیگر نمی خواهد آزاد باشد، او عادت کرده است که درگیر بازی هایِ مضحکِ ارباب خویش شود و اینجاست که می ماند تا با اربابش پینگ پنگ بازی کند، این بار بدون توپ، بدون میز !!!
نمایش به مثابۀ یک شاهکار است، شاید تنها نقص کار در یکپارچگی ریتم باشد که البته در صحنه های محدودی خودش را نشان میدهد که حدوداً در اولین اجرا در پیش چشمان تماشاگر طبیعی است. آن هم با وجود بازیگران جوانی که وظیفۀ مهار این صحنه گردانیِ پر میزانسن و سخت را داشته اند. نقصی که احتمالاً با دو سه اجرای عموم از بین خواهد رفت. در انتها خسته نباشیدی صمیمانه به جناب دادگر و تمام گروه محترم اجراییشان میگویم که اینچنین برای ذهن و نگاه مخاطب ارش قائل اند و برای لحظه به لحظۀ چیزی که ارائه می دهند، می اندیشند...
بسیار لذت بردم و فراوان سپاس.
۱۸ فروردین ۱۳۹۵
نوشته خوبی بود.ممنون.اما به شخصه نیمه اول نمایش رو پرگو،وکمی نه شسته و نه رفته دیدم.دقیقن این صفت رو نوشتم تا منظورم رو یتونم برسونم.از گروه دادگر کار اعجاب انگیز هملت منو شگفت زده کرد.چنان به روز رسانی دقیق و جذابی که از همون دقایق اول تا لحظه اخر شیفته اون همه ایده و متن میشیم.اما اینجا نیمه اول کار خسته کننده است و نیمه دوم کار خیلی خوب با چند ایده عالی و چندین دیالوگ فوق العاده .
فقط حیف که مثل هملت کامل نبود.ولی چون میمه دوم اثر خیلی عالیه اکثر تماشاگران راضی بیرون میان.
۲۴ فروردین ۱۳۹۵
آقای پرهان عزیز
سپاس از یادداشت مبسوط و تامل برانگیز شما
دیشب که به تماشای اجرا نشستم، نوشتار شما را هر آن به خاطر می آوردم.
و سپاس از نظر لطفی که به "فهرست" داشتید.
مانا باشید.
۲۴ فروردین ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید