در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علیرضا پرهان | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:55:12
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دلقکی که دلغک شد!

اگر کودکی در خانه دارید، تماشای این اثر شریف به شدت پیشنهاد می شود
و اگر سالهاست کودکی خود را فراموش کرده اید، تماشای این ... دیدن ادامه ›› اثر غریب به شدت پیشنهاد می شود

کودکی برای شاد کردن مردم، دلقک می شود. همۀ صحنۀ نمایش را (همۀ سرزمینش را) در پی یک دماغ سرخ جستجو می کند، دماغی که لازمۀ هر دلقک است، لکن این دماغ سرخ، سر سبزش را نشانه رفته است. دلقک به استخدام سیرک درمی آید تا با به ارمغان آوردن شادی، منجی مردم خسته اش شود. اما دلقک کم کم درمی یابد که همۀ منفعت خنداندن مردم، تنها متعلق به یک نفر است: رئیس!
دلقک آگاه می شود که حرفه اش چیزی جز شکلک درآوردن های بیهوده و متعاقباً خنده های بیهوده تر تماشاچیان نیست. اما رئیس نیز اجازه نخواهد که او دیگر دلقک نباشد. گویا در این سیرک بزرگ، آن که دلقک می شود، راه بازگشتی ندارد. قوانین سیرک مشخص است: یک دلقک حق ندارد آرزو کند، حق ندارد عاشق شود و حق ندارد به کودکی اش فکر کند، او فقط باید با ادا و اطوارهایش دیگران را بخنداند، همین. و اینجاست که دلقکِ قصه، در دوراهی بزرگی گرفتار می آید: دلقک ماندن به زیر سلطۀ رئیس، و یا دلقک نماندن و طغیان بر علیه رئیس.
همۀ صحنۀ این نمایش از جنس کارتن است. کارتنی که در گذر زندگی مان وظیفۀ کوچ از خانۀ قدیم به خانۀ جدید را بر عهده داشته است. دلقکی که در این سیرک، در چمدانی از جنس کارتن آشیانه کرده است تا تحت فرمان رئیس، بتواند صاحب شغلی و درآمدی باشد. او شبانه سر از چمدان بیرون می آورد و هراسان و پنهانی، آرزوهای کودکی اش را به یاد می آورد. - به یاد آوردن! - همان کنشی که رئیس هرگز تاب تحمل آن را ندارد. پس نیروهای سانسور سر می رسند. نیروهایی که تمام کله شان فقط یک چشم است. نه از مغز خبری هست، نه گوش و نه دهان، فقط یک چشم برای ثبت تخطی از قانون رئیس. اما دلقک در چمدان تنگ خویش، خسته از خفقان و سلطۀ رئیس، سودایی بزرگ در سر دارد، سودایی به ظاهر دست نیافتنی، همچون پوستر نمایش: پرواز با بالی از جنس کارتن های پاره!

تخطی از قانون، قانونی که امری ضروری تلقی می شود (بالاخص برای کودکان). حال نمایش دیوانه وار خطوط زوار دررفتۀ ذهن کودک را پاره می کند و از پس تقبیح صدای رئیس (آن صدای خداگونۀ بالادستی)، استقلالی را به کودک پیشنهاد می دهد که بچه ها را گیج و گنگ از سالن به خانه شان روانه می کند (انصافاً سکوت معنادار کودکان در سالن نمایش ستودنی ست!). کودکان پس از تماشای نمایش، همچون گنگ های خواب دیده، با جهانی جدید در جدل اند. جهانی که می گوید: آرزو کن، برای آرزویت بجنگ، از رئیس نترس و اگر همۀ سرزمینت "دلقک" شدند، تو "دلغک" باش!

دستاورد بزرگ دیگر این نمایش برای کودکان (فارغ از محتوا) فرم بصری نمایش است. در این نمایش خبری از رقص و آوازهای مرسوم نمایش کودکان نیست. خبری از رنگ و لعاب مهدکودک وار نیست. تمامی قواعد ذهنی کودکان در مواجهه با یک تئاتر کودک به هم می ریزد اما نمایش با ظرافتی مثال زدنی کماکان در قالب تئاتر کودک باقی می ماند. پانتومیم های تمرین شده باعث می شود که کودک، جهان نمایش را بپذیرد و متعاقباً به جای خنده و سرگرمی به تفکری ترسناک دعوت شود. نمایش (حداقل به لحاظ شکلی و بصری) برای کودک به مثابه پله ای ارزشمند است در جهت رسیدن به تئاتر جدی و تفکربرانگیز.
یک خسته نباشید صمیمانه به گروه پرتلاش این نمایش، که ظاهرا هیچ چیز (از درآمد ناچیز تئاتر کودک تا صندلی های خالیِ سالنِ مهجور پارک لاله) باعث نشده است شرافتشان را از یاد ببرند...


تماشای این نمایش واجب شد
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
به عنوان کسی که همین امروز برای بار دوازدهم تماشاگر این نمایش بودم اگر یک چیز حالا بیشتر از خود #دلغک به دلم نشسته باشه این متن شما درباره‌ی دلغک هست. به سهم خودم قدردانم که نوشتید 🙏💙🕊
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
آقای پرهان ممنون از نوشته تان. کلید این نمایش دست شماست 🙏🌷
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پذیرش مسئولیت حزب توسط پدری در آستانه مرگ، کلید آغازین نمایش و شاکلۀ اندیشۀ مولف است. خانواده‌ای که در خانه استیجاری سکونت گزیده‌است از نقش اجتماعی ... دیدن ادامه ›› پدر باخبر است و منش صاحب‌خانه را نیز دریافته، از همین روست که پسر دگراندیش (رومئو) نمی تواند جایگاهی در منزلت این خانه داشته باشد پس در قامت غریبه‌ای معرفی می‌شود که موقتا برای کمک آمده است. خانواده ای که ظاهراً هویت از دست رفته‌ی خویش را به واسطه انبوهی از لباس‌ها (نشانگان سطحی و جعلی اجتماعی) کسب می کند و شاید به همین خاطر است که مادر خانه، خشم و انتقال دیرینه‌اش را نه از خود پدر بلکه از مانکن‌ او (هویت جعلی او) طلب می‌کند. بحران خانه - از ممنوعیت آواز تا خشونت‌ های نهفته در لحظات - بی شک امکان نفوذ یک دگراندیش را تسهیل می کند و در امتداد چنین فرایندی است که دختر خانه از غریبۀ دگراندیش باردار می‌شود (تولید آینده ای سنت گریز و تابوشکن و البته شکننده و بی هویت). شاید تا اینجای نمایش نشانه‌ها (حتی اگر نه قدرتمند) اما منطقی و یا حداقل تفسیرپذیر باشند که ناگهان پدر خانه با رقص شمشیر از جا برمی‌خیزد و سلامتی اش را رو به عموم اعلام می‌کند! سپس عنصر دگراندیش با انگ تجاوز و خودکشی مواجه می‌شود، اما ظاهرا این پدر است که خودکشی می‌کند. پس از آن نمایش با اوج گرفتن موسیقی، حرکت دورانی پره‌ها و تاریکی طولانی، ظاهراً حال و هوای پایان به خود می گیرد اما (به شکلی نه چندان حرفه ای) مجدد ادامه پیدا می‌کند، پدر شعری می‌خواند و ظاهراً دختر سراغ مادر می‌رود و ناگهان تمام می شود.
جدا از پایان‌بندی ناقص و سراسیمه، نمایش با مشکلات بزرگ‌تری روبروست. اساسی‌ترین معضل آن عدم تسری نشانه‌هاست. اندیشه نمایش هرگز فراتر از قصۀ فوق نمی‌رود و تعدد نشانه‌ها همچون زبان عربی، اشاره به خاورمیانه، فرزند شیطان و چندین نشانۀ دیگر نیز قابلیت ارتقای اندیشه را ندارند. چراکه نمایشنامه در سطحی‌ترین لایه گفتمان سیاسی شکل می‌گیرد و در میان ژست ابراز مفاهیم سیاسی از یک‌سو و درک و تحلیل خاستگاه آن مفاهیم از سوی دیگر لق می‌زند. به‌عبارتی نمایش سطحی‌ترین اندیشه را سعی می‌کند در غامض ترین شکل ممکن ارائه دهد، غافل از آنکه پیچیدگی، نه حاصل شکل ظاهری اثر بلکه زاییده‌ی اندیشه‌ی نهفته در آن است. متأسفانه در تئاتر اخیر ایران هر قدر آثار به شکل مشهودتری ژانر سیاسی را برمی‌گزینند، همزمان از مفاهیم ژرف سیاسی دور و دورتر می‌شوند، به نوعی نمایش های سیاسی ایران آنقدر در سطح حرکت می کنند که به مراتب از گفتگوی مردمیِ درون تاکسی ها نیز قدم ها عقب ترند. به یاد دارم در سال 2019 در بحبوحه بحران جلیقه زردهای فرانسه، دانشگاه پرینستون جشنواره تئاتری برگزار کرد. حدوداً بخش اعظمی از آثار درون ‌مایه‌های عمیق سیاسی داشت و این درحالی‌ست که قدرت مرکزی به شکلی جدی هنرمندان را تهدید کرده بود و پیش‌ از آن نیز هزاران نفر از مردم عادی بازداشت‌ شده بودند. حتی به یاد دارم که Stanislas Nordey که از کارگردان‌های مهم فرانسه به شمار می‌رود، نمایش "چه کسی پدرم کشت" را به صحنه برده بود که داستانی در خصوص پدر یک خانوادۀ درحال فروپاشی و خشونت قدرت مرکزی علیه نسل جوان بود. این نمایش (که از منظر موضوع برایم شبیه به نظر رسید) به شکلی بی بدیل عمق ترین مفاهیم استثمار را با زبان تئاتر بیان کرده بود به طوری که تماشاگر به جای برداشت های متناقض و گاهاً نامربوط، به یک تفکر جدی و خودشناسی ثانویه فراخوانده می شد. نکته آنکه کارگردان دو روز بعد از اجرا اعلام کرد که امکان تور نمایشی بر سرتاسر فرانسه را (توسط دولت) از دست داده است و نیز از مدیریت یکی از گروه‌های مهم تئاتر دانشگاهی فرانسه که اسمش را در خاطر ندارم برکنار شده است. این را گفتم از آن باب که نمی‌دانم کارگردان ایرانی دقیقاً چه امتیازی را در چه جایگاهی قرار است از دست بدهد که تا این اندازه در عمیق شدن بر مفاهیم و معضلات ناتوان است؟ بر این باورم که سانسور موجود در تئاتر ایران نیز هرگز مانعی برای بیان مفاهیم عمیق سیاسی نمی‌باشد، چراکه معتقدم -متأسفانه- همانقدر که سانسور در ایران شدت دارد -خوشبختانه- همانقدر سانسورچیان از هوش پایینی برخوردارند. تیغ زوار دررفته شان تنها لایه ‌های سطحی یک اثر را می‌خراشد. برای مثال در همین نمایش، نشانه‌های مبهم و سطحی همچون استفاده از زبان عربی یا اشاره به خاورمیانه است که ممکن است دستخوش سانسور شود. مثلاً اگر اندیشه نمایش این باشد که چرا و در چه ساختار کلانی یک پدر در حال مرگ می‌تواند به عنوان ریاست حزب برگزیده شود؟ چطور کسی که توانایی مدیریت یک خانه کوچک را ندارد امکان مدیریت بر یک حزب بزرگ برایش میسر می‌شود؟ اجزای تشکیل‌دهنده این ساختارِ کلان و شرایط ترقی در آن چیست که یک فرد با چنین مشخصاتی می‌تواند از آن روسفید بیرون بیاید؟ قطعاً اگر نمایش به سراغ پاسخی عمیق به چنین پرسش‌هایی برود نه‌ تنها از گزند سانسورچیان کم هوش در امان می‌ ماند بلکه به‌ معنای واقعی کلمه در ژانر سیاسی جای می‌گیرد و دیگر نیازی نیست به انواع و اقسام ژست های مبهم تئاتری چنگ بزند تا خود را مهم جلوه دهد. این مشکل تنها مختص به این تئاتر نیست بلکه متأسفانه عمده کارگردان ‌های تئاتر ایران که به سمت تئاتر سیاسی و اجتماعی می روند با این معضل دست‌ و پنجه نرم می‌کنند. جداً معتقدم که عدم پرداخت به چنین رویکردی نه از بابت سانسور و ممیزی بلکه حاصل عدم تسلط کافی بر معضلات عمیق اجتماعی است. ظاهرا هنرمند ایرانی منزوی‌تر و کافه‌نشین تر از آنست که به ژرفای مشکلات کشورش و مردمش پی برده باشد.
در خصوص شکل اجرایی نمایش نیز از آنجایی‌ که این شکل ظاهراً باب روزِ تئاتر ایران شده‌است، نقدی بنیادین بر آن وارد است. به‌درستی نمی‌فهمم که این شکل در کدامین رویکرد جای می‌گیرد؟ اکسپرسیونیزم؟ فوتوریزم؟ یا چه؟ ترجیح می‌دهم آن را ماشینیزم بنامم. در عمق صحنه یک فن عظیم در حرکت است (استعاره از صنعت؟ یا ترقی؟ یا فقط جهت زیبایی؟)، بازیگران نیز در تمامی اطوار و بیانشان خویشتن را از کالبد انسانی جدا کرده و به خصایص یک ماشین نزدیک می‌ شوند (که البته این روش از بازیگری را در سدۀ اخیر بارها در تئاترهای بزرگ جهان دیده ایم و رشد قارچ‌گونه‌ی این شکل از بازیگری در تئاتر چند سال اخیر ایران نیز کاملاً محسوس است). حال پرسش اینجاست که در نمایش های بزرگان جهان دستاورد نزدیک شدن به یک ماشین برای یک انسان چیست؟ ماجرا این است که ذات ماشین با مفهوم "نظم" گره ‌خورده است. تاریخ ماشین یعنی میل به فرایندی بی‌نقص که الزاماً خود را مرتباً تکمیل ‌تر کند. یک ماشین به مدت یک قرن عملی را میلیون ها بار تکرار می‌کند بی‌آن‌که ذره‌ای نظم و ترتیب خویش را از دست بدهد. عموم تئاترهای مهم سدۀ اخیر جهان که به سمت ماشینیزم رفته اند، از نظمی مثال زدنی چه در میزانسن، چه در طراحی ها و چه حتی در ساختار متن و دیالوگ ها برخوردارند. حال پرسش بعدی اینجاست که چرا در تئاتر ایران هر نمایشی که در بازیگردانی به ماشینیزم نزدیک‌تر می‌شود، در اندیشه‌اش و شکل اجرایی‌اش بی‌نظم‌تر و شلخته تر می‌شود؟ مگر این دو در تناقض با یکدیگر نیستند؟ آیا این همان کهنه فرهنگ ایرانی نیست که چیزی را از جایی برمی‌داریم و برای خودمان می کنیم بی ‌آنکه کارکردش را بدانیم و خصایص اش درک کنیم؟ آیا این روش ابزاری شده است در دست کارگردان ایرانی تنها برای فریب مخاطب؟ اگر رویکرد بازیگردانیِ ماشین گونۀ نمایش را فکر شده بدانیم و پره‌های عمق صحنه را نشانه‌ای از صنعتی شدن لحاظ کنیم پس باید "تکرارهای" موجود در نمایش را نیز جدی بگیریم چرا که یک ماشین مهم‌ترین دستاوردش (محصولش) را در تکرارهایش می‌زاید. حال بازیگران نمایش در تکرارهای شان چه مفهومی را زایش می‌کنند: "اسم این خانم مری است. من عاشق مری هستم!" یا "حمام آماده ‌است!!" بعید می‌دانم اندیشه ای پشت این تکرارها باشد، گویا تنها برای کنترل ضرب آهنگ صحنه بوده تا بلکه یک چاشنی جذاب برای تماشاگر خوش‌ذوق ایرانی فراهم گردد. اگر یک دیالوگ یا میزانسن نا متعارف به ‌واقع عمیق و فکر شده باشد باید کارکردش را نه ‌فقط در یک لحظۀ خاص بلکه در تمام طول نمایش ببینیم. برای مثال در لحظه‌ای از نمایش دختر به ‌جای مادر آواز می‌خواند، ظاهراً آن دو در یک کالبد هستند. دختر کتک می‌خورد و در مکانی دیگر مادر واکنش فیزیکی نشان می‌دهد. آیا آن دو، دو روح هستند در یک کالبد؟ اگر چنین است به ‌غیر از آن چند ثانیه در کجای نمایش چنین کارکردی را مجدد متصور می‌شویم؟ وقتی تکرارها و میزانسن های نامتعارف بی ‌معنی شوند، حتی لحظه‌ ای که قابلیت برداشت‌ های فرامتنی داشته باشند نیز از مفهوم تهی می‌شوند. برای مثال پدر تاکید می‌کند که "در خانه‌ ی من کسی آواز نمی‌خونه" اما دقایقی بعد چندین بار به دخترش دستور می دهد: "برام آواز بخون دخترم!!". در میان انباشت تکرارها و اطوارهای عمدتاً سطحی، نمی‌دانیم که آیا چنین لحظه‌ای واجد استعاره‌ای است از جنس پشیمانی پدر و مبارزه‌گری دختر و یا این‌که این لحظه نیز اشتباهی سهوی است که قرار بوده کارکردش تنها جذاب تر کردنِ لحظه باشد و بس. متأسفانه همان‌طور که اشاره کردم این تنها مشکل این نمایش نیست، گویا در بخش اعظمی از تئاتر ایران همه عناصر از جنبه کارکردگرایانه‌ی خود تهی شده و صرفاً به گونه‌ای ویترینی به کار گرفته می‌شوند. این‌که تا چه میزان چنین ویترین‌هایی در جذب مشتری موفق اند و نیز واکنش مخاطبان به چنین آثاری در چه ترازی است نیز جای بحث جدی دارد. تمجیدهای مبالغه آمیز و عموماً هیجانی از یک سو (چه حاصل تنزل سلیقه باشد و چه ناشی از جریانی شَک برانگیز) و تخریب های بی استدلال و مغرضانه از سوی دیگر، بی شک در بلند مدت دودش بیش از هر کس بر چشم خود عوامل نمایش می رود. اینکه غرق در غروری کاذب، مسیر تکامل را از یاد می برند و هر روز از آثار باکیفیت بین المللی دورتر می شوند. با چنین استدلالی است که عمیقاً باور دارم دعوت از گروه های تراز بالای بین المللی و اجرای آثارشان در ایران می تواند بیشترین کمک را به تئاتر کشورمان بکند. اینکه مخاطبان قدرت قیاس پیدا کنند و چشم هایشان در دراز مدت تنها نظاره گر آثار داخلی نباشد.
یک نکته مهم دیگر هم در خصوص بازی‌ آقای گرجی است که معتقدم اشاره به آن خالی از لطف نیست. قبل از اشاره به این نکته، خیلی مختصر بگویم - که به عقیده کاملاً شخصی این حقیر - بازیگر خانم نقش مِری ذره ای در اندازه دیگر بازیگران نمایش نبود. از منظر دانش ناقصم در حوزه بازیگری معتقدم لحن صدایش، تسلط بر چهره اش، استفاده از بدنش، راه رفتنش، ایستادنش همه و همه بد بودند و آسیب جدی به کلیت نمایش وارد کردند. چطور ممکن است یک کارگردان متوجه این میزان از ضعف نشود؟ این همه بازیگر خانم مستعد و توانا در میان هنرجویان و تازه کاران داریم - و صد البته شاید که من اشتباه می‌کنم -
اما در خصوص آقای گرجی، به عقیده من ایشان مهم‌ترین خصیصه‌ای که یک بازیگر را می‌تواند به قله‌ها برساند داراست و آن "جنون" است. اما باید بداند بازیگری که جنونش در خدمت اثر نباشد، به ‌جای قلۀ هنر، روانه مرداب فراموشی خواهد شد. در این نمایش چیزی از جنس تکبر را در بازی اش دیدم. تکبری آمیخته با گیجی و سرخوشیِ محبوبیت روزهای اخیرش. البته این تکبر را کمی درک می کنم و می گذارم پای ضعف کارگردان و نیز مسیر پخته شدن بازیگر، بی شک آقای گرجی باهوش تر از آن است که به جای فتح قله، تن به تکرار و فراموشی دهد. معتقدم باید گزیده کار تر شود و چندان برای طرفدارانش سهل الوصول نباشد، از طرفی این اصل مهم و کلیدی را فراموش نکند که شکنجه شدنِ بازیگر در صحنه به هیچ وجه به منزله مهارت آن بازیگر نیست، گاهی باید ساعت ها روی صحنه آرام بود و طوفان را نه بر روی صحنه بلکه در ذهن تماشاگر راه انداخت. بازی آقای برهمنی اما (فارغ از محتوای جملاتش) از دیگر بازی ها معقول تر و کنترل شده تر بود، شاید چون خودش کارگردان کاربلدتری است بهتر تواسته ریزه کاری های بازیگردانی را برای خودش رعایت کند.

درکل نمایش چندان در سلیقه ام نبود لکن آنچه نوشتم نه فقط برای این اثر بلکه به خیلی از آثار نوپای تئاتر ایران تعمیم پذیر است. امیدوارم تماشاگر ایرانی نیز (جدا از تعدد سلایق) حمایتش از تئاتر را قطع نکند و یادمان باشد تماشاگران دل پاک و خوش قلبی که دیوانه وار عاشق تئاترها می شوند و بارها به تماشایشان می نشینند، نعمتی گرانبهایند برای تئاتر خستۀ کشورمان.
جناب پرهان مثل همیشه یک نقد جامع و پر از نکته های آموزشی.
امیدوارم از این دست نقدها بیشتر در تیوال بخوانیم چه باهاشون موافق باشیم چه مخالف. مهم این است که نقدها قابلیت گسترش و بحث های بیشتر داشته باشند.
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
بزرگوارید، حتما در تیوال خواهم گذاشت و از نظرات شما دوستان هم‌فکر بهره خواهم برد.
بزرگوارید
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
درود جناب پرهان . چقدر با مواردی که اشاره کردید موافقم. و بیش از آنچه که گفتید، موضع نویسنده و کارگردان در ساخت چنین اجرایِ جهت‌داری ست که همسوی تفکر و ایدئولوژی حاکم است. با این دید مطلبم را ...
سپاس بانو ثانی گرامی؛
منتظر نقدتان هستم
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کارگردانی تصمیم دارد دوران زمامداری و مرگ سالوادور آلنده (رئیس جمهور دهه 70 شیلی) را به تصویر بکشد. تهیه کننده ای کم سواد و منفعت طلب (تیپ غالبِ ... دیدن ادامه ›› تهیه کننده ها) بستر تمرین را برای کارگردان فراهم میکند. کارگردان یک بعد شخصیتیِ رها و کودتاگر دارد و یک بعد شخصیتیِ سازشگر و دیپلماتیک. در چالش میان تمرین، ناگزیر از جنبۀ دیپلماسی کمک می گیرد (اولین ورود زنِ دستیار کارگردان از دل آینه است، آینه ای که پس از ثانیه ای مجدد خود کارگردان را نشان میدهد). کارگردان حال در دوراهی دیپلماسی و کودتا سعی در کنترل تمرین و رسیدن به نمایش جاه طلبانه اش دارد. اما کارگردانی که شکست در نظرش بی معنی است، به شکلی ناخواسته به تکرار سرنوشتِ خود آلنده دچار میشود. آلنده در دوران ریاست جمهوری اش به دلیل ایده های بلندپروازانه اش شدیداً با حزب راست افراطی و سنتی به چالش خورد؛ کارگردان نمایش نیز به دلیل جاه طلبی در پروژه شخصی اش با بازیگر سنتیِ خود سر جنگ آغاز میکند. آلنده در یازده سپتامبر 1973 در چنگال کودتای دیکتاتورها اسیر میشود و سرانجام مسند قدرت را به پینوشه واگذار میکند؛ کارگردان نمایش نیز عاقبت در برابر فشار عوامل کمر خم میکند و نمایشش را به تهیه کنندۀ دیکتاتور (با حفظ سمت در نقش پینوشه) واگذار میکند. آلنده در کاخ ریاست جمهوری اش، پیچیده در پرچم شیلی، در حین مبارزه کشته میشود اما کارگردان نمایش خود را به دست خود از صحنه روزگار حذف میکند.
به شخصه با استفاده از شخصیت های تاریخی و برون مرزی در تئاتر موافقم به شرطی که مابه ازایی از زمانۀ حال را عرضه کند و بر بینش مخاطب در مواجهه با جهان پیرامونش بیافزاید. متاسفانه بزرگترین مشکل نمایش از متن آن آب میخورد. آلنده اولین رئیس جمهور مارکسیستی بود که به پشتوانه دموکراسی بر قدرت تکیه زد، حال آنکه این گذار به آزادی چند سالی بیش دوام نیاورد و جای خود را به یک دیکتاتوریِ دیگر داد. همانطور که از کلیت ماجرا برمی آید این قصه در تناسب با کشور خودمان یا چهار پنج دهه عقب است و یا احتمالاً هنوز چند سالی به تجربه مجدد آن باقی مانده! البته که نمایش هم اصلاً ادعای سازگاری با شرایط سیاسی و اجتماعی امروز تماشاگر را ندارد و رویکرد دیگری را جستجو میکند و ظاهراً دغدغه تنهایی کارگردان در برابر سلطه گریِ تهیه کنندگان عرصه تئاتر را دارد. اینکه آیا کارگردانی که فرصت اجرا در مهمترین تماشاخانه کشور را دارد باید حتماً رسالتی اجتماعی بر دوش خود احساس کند یا نه را چندان پاسخ مشخصی برایش ندارم اما یقین دارم که اگر امروز بروی به یک شهروند کشور شیلی بگویی که هم اکنون در کشور ایران (کشورِ زیر تورم له شدۀ با بیشترین آمار فساد و بیکاری و اعتیاد و گشت ارشاد و ...)، یک کارگردان جوان ایرانی دغدغه اش به تصویر کشیدن زندگی رئیس جمهورِ دهه هفتاد شماست! قطعاً چشمانش از فرط شگفتی از حدقه بیرون خواهد زد. ای کاش انتخاب آلنده، حربه ای برای گذر از سانسور بود تا بتوان حرفی از امروز زد اما نه نمایش چنین جسارتی را دارد و نه اصلاً زندگی آلنده با امروزمان همخوان است و بی شک تکرارِ بی دلیل واژه های "کودتا" و "دیپلماسی" هم در طول نمایش نمی توانند برای سیاسی شدن یک تئاتر کافی باشند. البته که تاکید میکنم ایرادی نیست که تئاتری "بی خطر" را به صحنه بیاوریم و حتماً که نباید رسالتی سیاسی و اجتماعی بر دوش هنرمند باشد، اما انصافاً دیگر ادعای "روح زمانه" در نمایش بسی گزافه گویی است. شاید مشابه این نمایش در سینمای ایران را بتوان فیلم "وقتی همه خوابیم" اثر بهرام بیضایی دانست که اتفاقاً عقبه اش تئاتری است و فیلمش نیز شدیداً وام دارِ جهان تئاتر است. فیلم بیضایی در لایه نخستش به سرمایه داریِ سینمایی می تازد اما در لایه ثانویه و زیرمتنش هژمونی رسانه بر توده را نشانه میرود که اهرم حیاتی حاکمانِ دیکتاتوریِ نوین است. نمایش آلنده در صحنه ای قصد به سخره کشیدنِ تفکرات گیشه پسندِ تهیه کننده را دارد و لحظه ای کمیک از جشن تولد آلنده را اجرا میکند، جالب آنجاست که بر خلاف هدفِ نمایش، اتفاقاً این لحظه حدوداً یکی از بهترین لحظه های نمایش بود که حال تماشاگران را خوب کرد! و چه بسا اگر کل نمایش آلنده با همین میزانسنِ به زعم نظر کارگردان مضحک اجرا میشد بخش قابل توجهی از تماشاگران رضایت بیشتری داشتند. نکته اینجاست که همۀ این فرآیند ناشی از کج سلیقگی یا افول فهم مخاطب نیست (شاید تا اندازه ای باشد) اما نکته مهمتر این است که کارگردان باید صحنه ای را که در تقبیحِ کوته فکریِ تهیه کننده برگزار می کند را جوری نمایش دهد که مخاطب به جای لذت بردن، اذیت شود. گاهی وقت ها تزریق یک حس یا اندیشه به مخاطب مهمتر از خنده گرفتن از اوست. چراکه طنزِ خوبِ نهفته در همین صحنۀ جشن تولد موجب شد که مرز میانِ پروژه شخصی و مستقل یک کارگردان با پروژه گیشه پسند یک تهیه کننده کمرنگ شود و نتیجتاً نمایش در ارائه همان زیرمتنِ اندک خود نیز به مشکل بخورد. اینجاست که تفاوت یکی مثل بیضایی با دیگر نویسندگان هویدا میشود و به قولی می گویند دود از کنده بلند میشود. وقتی در فیلم بیضایی شاهد برداشت مجدد سکانس ها (این بار با تفکرات گیشه پسندِ تهیه کننده) هستیم، چنان حس تلخی به سراغمان می آید که بغضی سنگین گلویمان را از این میزان از بلاهت می فشارد. نتیجه آنکه همۀ این عوامل دست در دست هم می دهند که نمایش آلنده در نفوذ به لایه های ثانویه و زیرمتن های بزرگتر از خودش عقیم بماند. هیچ فهمی از زیستِ امروزت را به تو عرضه نمی کند و هیچ انگشت اتهامی به نقطه ای کلیدی از هژمونی رسانه را نشانه نمی رود، گویا که کارگردان، حرف شنو از مسئولانِ جدید تئاتر کشور، واقعاً به قانون سوم نمایشش پایبند است: قانون را (هرچند ناعادلانه) رعایت کن.
انتخاب سالن چهارسو قطعا انتخاب بهتری از سمندریانِ ایرانشهر بوده است. این شلوغی و همهمۀ میزانسن در عرض ایرانشهر گم میشد و کارگردان مجبور می شود چپ و راست صحنه را با دکور پر کند که راه حلی جذاب به نظر نمی رسید. مشکل در طراحی عمق میزانسن است، جلوی صحنۀ چهارسو به دلیل چینش بد صندلی ها، در نقطه کور تماشاگران ردیف های میانی قرار می گیرد و بهتر است که کارگردان اتفاقات جلوی صحنه را که بازیگران نشسته یا خوابیده اند، به عمق صحنه ببرد تا همۀ تماشاگران نظاره گر قصه باشند. طراحی نور می توانست خیلی به بهتر شدن نمایش کمک کند. چند صحنه ای که نور از حالت عمومی خارج می شود، طراحی نور خیلی خوب است و نمایش جان می گیرد و حال و هوایی جذاب پیدا می کند اما متاسفانه این طراحیِ خوب تنبل است و در اکثر مواقع فقط کارکرد روشناییِ صحنه را دارد و به نظرم در اجراهای آتی می توان این فضاسازی های نوری را گسترش داد (به هرحال این امتیاز تئاتر است که هر روزش از روز پیشین جداست).
هدایت بازیگران خوب است و مشخصاً زحمت زیادی برای تمرین این نمایش کشیده شده اما احساس میشود بازی ها کمی آغشته با جلب توجه است. اینکه یک ربع بازیگران دور متر پیچ بخورند در حالی که قصه پیش نرود یا اینکه بازیگری برای نشان دادن برده بودن خود دقایقی متمادی سگ شود و غلت بزند و یا بازیگرانی بی دلیل مدتی طولانی در هم گلاویز باشند، همه و همه تجسمی از خودشیفتگی بازیگر و جلب توجه زیرکانۀ او را تداعی می کند که این امر در ناخودآگاه تماشاگر حس دافعه ایجاد کرده و احتمالآً در حین تماشای این لحظه مدام در دل خود می گوید "چرا این لحظه تمام نمی شود؟" و این دقیقاً همان دلیلی است که نمایش در نظر برخی تماشاگران طولانی به نظر می رسد.
درکل نمایش آلنده نازنین به دلیل اهمیتی که برای تمرین طولانی قائل است (که هیچ معنی ای جز احترام به مخاطب ندارد)، نمایشی قابل احترام است که تماشای آن پیشنهاد می شود. نقد فوق نیز بینشی شخصی بود و این حقیر امیدوارم کارگردانان خلاق، باهوش و کاربلد تئاتر امروز ایران (همچون کارگردان محترم این نمایش)، در این دهۀ پیش رو کمی بیشتر انسان زمانۀ خود باشند و با نگاهی منتقدانه و پرسشگر سعی کنند در حل بحران های کمرشکن این مردمِ خسته اندکی سهیم باشند (البته که این پیشنهادی کاملاً شخصی است).
با احترام به نظرتون، راستش اون لحظه تولد حداقل حال منو خوب نکرد و برام بهترین لحظه نمایش نبود
۲۰ تیر ۱۴۰۱
جناب پرهان مثل همیشه از نوشته تون لذت بردم

فقط یک مورد من هر دو اجرای سمندریان و چارسو رو دیدم
تو اجرای سمندریان نمایش دکور و نور خوبی داشت و ابعاد صحنه دست کارگردان رو برای میزانسن های مختلف باز می گذاشت و به خوبی از عرض و عمق صحنه استفاده ... دیدن ادامه ›› شده یود
تو اجرای چارسو اون دکور حذف شده بود و نکته ای که به درستی اشاره کردید عدم استفاده درست از عمق صحنه باعث می شد تماشاگران ردیف های عقب تر برخی صحنه ها رو از دست بدن
۲۱ تیر ۱۴۰۱
شاعر میگه جانا سخن از دل ما میگویى
البته من در یک نکته کوچک برداشت متفاوتى از شما دارم. از اواسط داستان دموکراسى و سیاست داشتن رو به نقد و سخره کشیدن. این براى شما اشنا نیست؟ در اخر کار خانم صمدى خطاب به النده گفت این سخن تو نیست. من متنى راجبه النده نخوندم ولى با دیدن نمایش متوجه شدم گویا النده این انسان کمال گرایى که دم از زن کشاورز میزنه خودش مترسک دست نشانده اى بوده اى. نه فقط النده حتى کارگردانى که در کل نمایش همه ازارش میدادن و این انسان بزرگوار در برابر ادمهاى دوزارى طمعکار پول پرست مظهر درست بودن در اخر نمایش به لجن(سس و پر و مابقى😂) کشیده شد. این هم براتون اشنا نیست؟
۲۱ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پلی از اکنونیت، خمیده بر رودخانه ای که گذشته را به آینده پیوند می دهد، میهمان یک سامورایی است که قصد هاراکیری (خودکشی با فرو کردن شمشیر بر سینۀ ... دیدن ادامه ›› خود) را دارد. سامورایی آمده است تا از زن سرخ پوش رخصت دیدار با استاد را طلب کند تا بلکه رنج هایش پایان یابند. استادی که نامش در رونویسِ دیوار صحنه، تنها نام سرخ رنگ در میان کلمات تیرۀ سامورایی است. گویی که مرشدِ دست نیافتنی، چیزی جز سرخیِ فریبانۀ زن (ابژۀ میلِ ناخودآگاه) نیست. زنی (ابژه ای) که درکی متفاوت از زمان دارد و می تواند در میان وقفه هایِ نهفته در حرکات بدن مرد، به درون خانۀ استاد (به درون ناخودآگاهِ مرد) رود و به آنی بازگردد. همین وقفه ها و شکاف های مرد است که او را بدین باور رسانده که گذشته مرده، آینده نیامده و اکنون گریزان است، درست مثل رودی که از زیر پل جاری است یا دویدن های بی ثمر مرد بر آستانۀ درب استاد که هربار او را عقب تر از قبل می کشاند. مرد درمی یابد که راه رسیدن نه با دویدن بلکه از سیر سکوت است. پس سکوتی طولانی طلب می کند. حال زمان رهایی از وقفه های اکنون اش (سایه اش – غریزه اش) است. پس بدل به سایۀ خویش می شود. اکنون در سایۀ خویش (در غریزۀ خویش) دیگر در پی معنویت استاد نیست بلکه محو رنگ سرخ استاد می شود و شیفتۀ زیبایی زن است. اما افسوس که غریزه در نقطۀ مقابل زبان و آگاهی است. پس او در پشت کلمات ( رونویسِ معکوسِ جمله های زن) گیر می افتد و بیش از پیش ابژۀ دست نیافتنی اش را از دست می دهد. مرد که باز از سایه اش به خویش بازمی گردد (از ناخودآگاهش به خودآگاه باز می گردد) درمی یابد که عنصر مزاحم میل، چیزی جز شمشیرش (جایگاه اجتماعی اش) نیست، پس شمشیر را به رود می اندازد و به گذشتۀ مرده می سپاردش. حال بی شمشیر خواهان وصال با زن می شود (درخواستی که پیشتر از جانب غریزه اش مطرح شده بود). سامورایی که نمی خواهد سایه اش زن را تصاحب کند (وصالش حاصل خو گرفتن با غریزه باشد)، پس با سایۀ خود به جنگ می افتد تا بلکه از پس شکست آن، به رستگاری نایل آید. دریغ که مرگ ناخودآگاه، حاصلی جز نابودی خودآگاه ندارد، پس این بار بدون شمشیر، تنها تجسمی از شمشیر را بر سینۀ خود فرو می کند و حقیقی تر از پیش جان می سپارد.

نمایش تازۀ مساوات گذری است بر فلسفۀ شرق که رستگاری را در درون جستجو می کند. برعکس نمایش های پیشین او، این بار ضرب آهنگ کند است و خبری از ازدیاد ایده ها نیست. اگرچه نمایش مفاهیمی جذاب از روانکاوی (عموماً یونگ) و تئوری های بوتوی ژاپنی را جستجو می کند اما متاسفانه نمی تواند خیلی روی این مفاهیم عمیق شود. حتی گویا برخی چفت و بست های موجود در فلسفۀ نمایش نیز خیلی آگاهانه نیستند و ظاهراً وام دار اثری دیگر می باشند چراکه برخی از لحظات و دیالوگ ها مشخصاً در نقض یکدیگرند و هیچ سنخیتی با اصل ماجرا ندارند. مشکلی که مساوات در نمایش های گذشته اش نیز به آن دچار بود، این بار بیش از پیش گریبانش را گرفته است: عدم عمق در معنا.
جدال میان ناخودآگاه و خودآگاه امروزه مفهومی سهل الوصول است که مساوات سعی کرده است با پیچاندنش در شکلی شکیل بدان عمق بخشد اما متاسفانه عمق هرگز صرفاً در شکل خلاصه نمی شود. نمایش شکوفه های گیلاس بسیار وام دار نمایش بوتو و هنر "هیجی کاتا" (بالاخص رقص نیلوفر آبی) است. نیلوفر آبی که بر اساس نقاشی های مونه است، درک های متفاوت از زمان را زیر یک پل ژاپنی و کنار رود نیلوفرهای آبی نشان می دهد. هیجی کاتا در خصوص هدف نمایشش می گوید "می خواهم سایه ای که پیش از این در درونم مرده، بارها و بارها بمیرد و از زنی بگویم که درونم زندگی میکند". آنچه هیجی کاتا را بدل به هنرمندی ماندگار می کند، نه شاعرانگی اش، بلکه خلوصش در عرفان و دست یابی به رقص مرگش است. او به شکلی تفننی نمایشش را عرضه نمی کند بلکه عمرش را وقف این (به قول خودش) عبادت می کند. تا پایان عمر در پی کشف درون خود می رقصد و به نقطه ای می رصد که پس از نمایش نیلوفر آبی، بی آنکه کلمه ای ردوبدل شود، کل تماشاگران به گریه می افتند.
شاید بتوان گفت بزرگترین نقص نمایش مساوات این است که با رویکردی سطحی به سراغ عمیق ترین مفهوم نمایشی رفته است. اولین سهل انگاریِ نمایش در بازیگردانی است. هرقدر بازیگر مرد بازی قابل قبولی دارد، متاسفانه بازیگر زن خارج از فضای نمایش است. بدنش در میان قراردادهای مکانیکیِ نقش و زندگی روزمرۀ زن ایرانی گیر افتاده است. وقفه هایش بد از آب درآمده، مدام یک ژست را تکرار می کند و برعکس مرد هیچ حسی از شادی یا غم یا پشیمانی یا خشم در اطوارش دیده نمی شود. انگار که حواسش به نمایش نیست و فقط از سر سرنوشت به این صحنه رسیده است. از همین رو تنها لحظات حضور انفرادی مرد روی صحنه (بالاخص جدالش با سایه اش) از لحظات قابل قبول نمایش حداقل در حوزۀ بازیگری است.
متاسفانه نور وموسیقی نیز چنگی به دل نمی زنند. موسیقی که نمی دانم آن شب بد پخش می شد یا چه، ولیکن حتی اگر خوب پخش می شد هم اتفاق خاصی نبود. نور هم که عموماً ثابت بود و بی تاثیر. اینکه نمایش خواسته با تابیدن نوری اندک بر پل، فضایی وهم آلود از افسانه ای دور و غریب را بسازد، اشتباه بزرگی بوده است. چراکه ساختن وهم نه از عدم نمایش جزئیات، بلکه با نشان دادن بافتی متفاوت از جزئیات حاصل می شود. از همین روست که هیجی کاتا سراغ مونه می رود، چراکه مونه همه چیز را شفاف نشان می دهد اما بافت نقاشی هایش چیزی به غیر از بافت واقعیت است. بخش اعظمی از نمایش در خصوص جدال خود با سایه است اما نور تنها نظاره گر است و حتی از ساخت سایه ای جذاب نیز ناتوان است. شاید چون پرده و پروژکتورها چنین اجازه ای به او نمی دهند پس تنها به لحظه ای کوتاه از حضور سایه بر دیوارۀ چپ صحنه (احتمالاً تنها مکان قابل نورپردازی!) بسنده می کند.
فلسفۀ نمایش بوتو در ژاپن آنقدر بدوی و درونی است که به ندرت حتی لحظه ای به کلمات نزدیک می شود. از همین رو نمایش شکوفه های گیلاس بیشتر از آنکه مختص ژاپن باشد، نمایشی شرقی (البته از نوع نه چندان عمیقش) است. برای مثال با تغییر لباس بازیگران خیلی راحت می شد نمایشی از دیدار مولانا با شمس یا قصه ای از شیخ اشراق را با همین نمایشنامه (با اندکی تغییرات در اسامی خاص) بازگو کرد و احتمالاً با خط نستعلیقِ رونویس عمق صحنه نیز همخوانی بیشتری داشت که البته در آن صورت احتمالاً دست خالی نمایش برای برخی از اشراق شناسان و عرفان شناسان قهار رو می شد. ظاهراً نمایش، کشور ژاپن را انتخاب کرده تا پراکنده گویی هایش به جایی برنخورد. چراکه نمایش مملو از جملاتی عجیب و غریب است که ظاهراً کارکردی جز خام کردن برخی از مخاطبان ندارند : "هست نیست است و نیست هست است! / باشیدن در اکنون!/ ادراکِ غیابِ استاد!/ نیست هایِ میانِ هست!/ و ..." مسائل مربوط به روانکاوی امروزه مسائلی گنگ و نامفهوم به شمار نمی روند چراکه فروید و لاکان بسیاری از راه را پیموده اند، مسئلۀ زمان نیز به تفصیل در عقاید فیلسوفان متاخرتر (از جمله مارتین هایدگر- مفهوم دازاین) شکافته شده است. لذا جملات عجیب و غریب نمایش بیش از آنکه باری فلسفی یا عرفانی را به دوش بکشند، ظاهراً تنها به کار نشئه گیِ بعد از مصرف مخدر گل می خورند. متاسفانه سکوت نمایش نیز چیزی جز همان ایدۀ همیشگی مساوات (این بار به شکلی دیگر) نیست که نمی تواند تاثیری فلسفی و تکان دهنده داشته باشد و تنها با تلق تلوق مکرر تماشاگران و صندلی هایشان همراه است که نشان می دهد تماشاگر میخکوب نشده و شاید فقط کسی در آن میان دارد از این بامزگی کیف می کند. این میل مساوات به رکورد شکنی (طولانی ترین سکوت، اولین دوربین در خانه، عریض ترین پرده نمایش و ... ) بی شک بیشترین ضربه را به خودش و تئاترش وارد کرده است.
اما به نظرم قابل بحث ترین موضوع در خصوص نمایش های مساوات این است که اگرچه در بسیاری موارد کامل نیستند و ضعف هایی مشهود دارند اما در اکثر مواقع از مابقی نمایش های در حال اجرا یک سرو گردن بالاترند. در این چند ماهی که مجدد به تماشای تئاتر بازگشته ام متاسفانه هیچ اثر درخوری ندیدم. حداقل نمایش شکوفه های گیلاس قابل نقد کردن است. امیدوارم در آینده شاهد آثار مهم تر و عمیق تری از مساوات باشم چراکه معتقدم ایشان نبوغی خاص دارند و قادر به ساختن لحظاتی ناب هستند (همچون نمایش بی بدیلِ بی پدر).
بسیار نقد موشکافانه و بی نقصی بود.
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
چقدر خوب شد به ترتیب اشاره کردی اردشیر جان :) من اونقدر کسل شده بودم که عطای نوشتن را بر لقایش بخشیدم :))
دوست اندیشمندم نیلوفر جان واقعا خواندن حجم انبوه جملات قصار گاه خسته کننده میشد و بدتر اینکه به نظرم تمرکز تماشاگر را از کلیت اجرا می گرفت
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
بسیار نقد جالب توجهی بود ممنونم .
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از "شکل" تا "اندیشه"

انسان از جایی به بعد تکرار میشود. روزی که دیگر امکان حضور تمثال خوشایندی از مرد در منظر معشوقه اش ... دیدن ادامه ›› میسر نیست و آنجاست که باید حلقه را (شیِ حاویِ تعهد را) گم کرد. باید کس دیگری شد. کسی پنهانی. چیزی شد دلخواه معشوقه، چیزی که نمی تواند صاف و پوست کنده تحویلش داد. آدم ها وقتی مدت مدیدی زیر یک سقف می مانند، کم کم (بر خلاف انتظار) بیگانه تر می شوند. حسی شبیه غرور شما را ملزم میکند که آنچه را مطابق میل شریکتان است از او دریغ کنید. پس در کالبدی ثانویه، سعی در برآوردن نیاز معشوقه تان می کنید. لحظه ای که کالبد ثانوی شما، مورد تایید معشوقه تان شود؛ این یعنی آغاز "شَک" و ویرانی خانه. وقتی همخانۀ شما درصدد کسب رضایت شخصیت ثانوی شما، موهایش را کوتاه کند، شما آمادۀ پریدن از ارتفاع آن خانه میشوید. اما چنانچه صبر کنید، کم کم حضور کالبد مجازی شما (یا حضور مجازی هر کس دیگری) در خانه امری عادی تلقی میشود. کسی که نیست، ضربانش را بر آنهایی که هستند تحمیل میکند. اینک زمان آن میرسد که این کالبد مجازی، جایگاه کالبد پشین را از آن خود کند. جستجو و کندوکاو را (شما بخوانید دوربین را) به دست ذهن کهنه تر (و سنتی تر) بدهد، و خود حلقۀ مفقوده را پیدا کرده و مالک خانه ای شود که روزی در آن بیگانه بود. حال منظری از تجدد، سبکی از زندگی با خویی حیوانی (با شاخی بر سر)، آشنای دیروز را در پشت درب های امروز جا می گذارد.
محمد مساوات در اثر تازه اش سعی بر نماد سازی و البته ایجاد رگه هایی محسوس از سبک سینمایی "آلفرد هیچکاک" در پیشبرد درام دارد. آنچه که پیشتر به عنوان یک انتقاد در متن او محسوب میشد (پیچیدگیِ فاقدِ عمق)، حال سعی شده است با رویکردی هیچکاکی برطرف گردد. متن مشخصه هایی بارز از آثار هیچکاک را به دوش میکشد. اولین مشخصه، "چشم چرانی" است که در اعم آثار هیچکاک (از پنجره عقبی تا سرگیجه) عنصری کلیدی به شمار میرود. در این تئاتر نیز تماشاگران مشغول چشم چرانی از خانۀ یک زوج هستند. همین "نگاهِ تماشاگران"، اولین بیگانۀ درخانه است. مرد نیز به چشم چرانی در خلوت همسرش درگیر است و فیلمبردار نیز به چشم چرانی از فروپاشیِ یک خانه سرگرم است. دومین مشخصه، "تغییر منظر دید" است. داستان از جایی شروع میشود که هیچکاک حربه ای سینمایی را در فیلم "قتل!" به کار می بندد، وقتی دارد نمایشی شبیه هملت را اجرا میکند، ناگهان دوربین را از زاویه تئاتری (قاب صحنۀ ثابتِ از بالا به پایین)، به زاویه سینمایی (نمای نزدیک از نگاه ها، اشیا و تحرکات بدنی بازیگران) منتقل میکند. هیچکاک به تعبیری میخواهد نگاهِ ثابت (و شاید ناکافیِ) مخاطب را به نگاهی نزدیک و چندوجهی ارتقا دهد تا تماشاگر بیش از پیش شاهد عمقِ نگاهِ شخصیت ها شود. هیچکاک معتقد است که تعلیق در سینمای او، نه در تدوینِ رویدادها بلکه در تفسیرپذیریِ نگاهِ بازیگران جریان دارد و شاید به همین دلیل است که در جایی می گوید که سینما از جایی آغاز شد که گریفیث دوربین را از زاویه تئاتری جدا کرد و به میان شخصیت ها آورد. مساوات از همین روست که علاوه بر زاویه تئاتری، یک زاویه سینمایی را نیز بر پرده فوقانی به صورت موازی پیش می برد. او میخواهد چشم چرانی تماشاگر را تا عمق نگاه مرد و زن جلو بکشد. سومین مشخصه، حضور ابژه ای مادی است که ماهیت و نتیجۀ داستان را به شکلی ملموس در خود جای داده است و هدفِ جستجوی شخصیت هاست و البته حضورش صرفاً از روی تصادف است. این عنصر (که اصطلاحاً به آن "مک گافین" می گویند)، پای ثابت فیلم های هیچکاک است، مثل عنصر فندک در "بیگانگان در قطار" یا عنصر "ملودی" در "بانو ناپدید میشود" یا عنصر "اورانیوم" در "بدنام". مساوات نیز سعی دارد از کلۀ گوزن (پنهان شده در جعبه) چنین بهره ای ببرد. داستان با انتظار گوزنی پیر در فراق جفت گمشده اش آغاز میشود و در پایان خوشِ خود نیز در وصال دو گوزن به سرانجام میرسد. پایانی که اگرچه از منظر آن گوزن، پایانی خوش محسوب میشود ولی از منظر انسانی پشت درب بستۀ خانه، پایانی تلخ و حیوانی است. هیچکاک در همۀ آثار خود، حضوری از خود را ثبت میکند. حضوری نامحسوس و غیرضروری. گاهی به صورت یک عابر، گاهی خریدار و ... بی دلیل از جلوی دوربین رد میشود. مساوات سعی میکند این حضور از خودش را در لای دیالوگ ها جایگذاری کند. اشاره به نمایش "این یک پیپ نیست" و تخریب طنزگونۀ خود، در راستای همین ترفند ثبت کارگردان در اثرش است. حضور پیرزنِ نمایش نیز برگرفته از مادر پیر فیلم "روانی" است که البته صحنه هایی از فیلم نیز در طول نمایش پخش میشود. مادری با همان جیغ ها و نق زدن ها.
اما آنچه در این اجرا بیش از هر مورد دیگری قابل بحث است، مسئلۀ "شکل" است. گرچه مساوات سعی کرده است به واسطۀ نمادپردازی های مکرر، فرامتنِ خود را تا گستره های اجتماعی و فرهنگی بکشاند لکن آنچه برگ برندۀ این نمایش است، ایده های متنوع در شکل و ژست است که توانسته تماشاگر خود را 120 دقیقه پای کار بنشاند. این شکل، طراحی صحنۀ خوب، نور پردازیِ مناسب، اشارات محتوایی و نمادینِ گاهاً کمدی، به بازی گرفتن مخاطب و ... را دربرمی گیرد. آنچه در اثر مشهود است، برتری "شکل" بر "اندیشه" است. اما هیچکاک نه به واسطه شکل، بلکه به واسطه اندیشه اش جاودان شد. تسلط هیچکاک بر فلسفۀ "روانکاویِ" معاصرش، از او آثاری چندصدایی برجای گذاشت که همۀ اشکال دوربین، صحنه، نور و ... در خدمت اندیشه ای عمیق تر است. برای مثال مادر پیر و نق نقو در "روانی"، بعدی پنهان از شخصیت مردی است که در جستجوی "امر واقع" سعی در بازسازی لذتِ تصاحبِ مادر دارد لکن این تصاحب در جهانی ملموس (و نمادین) میسر نیست پس به انهدام (و قتلِ) شخصیت های پیرامون خود روی می آورد تا آنها را در جهانی فرانمادین تصاحب کند. اگر در طول فیلم چهره ای از مادر نمی بینم، نه از روی تعلیق بلکه از روی اندیشه است چراکه این مادر (این امر واقع) نمی تواند دارای ابعادی فیزیکی (ارتباطی نمادین) باشد. مساوات اما چگونه این پیرزن را در نمایشش جای میدهد؟ سعی میکند جنبه های فیزیکی او (چهره و زبان) را حذف کند و تماشاگر را با پیرزنی ناشناخته با اصواتی مرموز روبرو کند. پیرزنی که به گمان مساوات، همان زن جذاب سالها پیش است که تنها قابی از خود را بر دیوارها به یادگار گذاشته است. درست مثل عکسی از یک زوج خوشبخت که امروز بر دیوار (شکافِ) میان آن زوج است. اما آنچه مساوات در حصول آن ناموفق است، همان امر واقعی است که زاییدۀ اندیشه ای عمیق می باشد. به نوعی عنصر روانکاوانۀ هیچکاک، در نمایش مساوت به پیرزنی نق نقو فروکاهیده میشود. این فروکاست در بسیاری از عنصرهای دیگرِ نمایش نیز محسوس است. عناصری که جنبه های فلسفی هیچکاک را به ایده های بصری مساوات تقلیل داده اند. این همان چیره گی "شکل" بر "اندیشه" است. نمایش مساوات نمی تواند فلسفه ای قابل دفاع را میان اضلاعِ مرد، زن، زناشویی، وفاداری، خیانت و خوی حیوانی تبیین کند. حتی می توان گفت که اندیشه در میانه های نمایش عقیم میشود. این اصلاً بدان معنا نیست که یک نمایش باید الزاماً ابعادی معناپذیر و تفسیر پذیر داشته باشد، بلکه منظور توازن میان معنا و رازآلودگی است. به نوعی خود مساوات هم از معناپذیری (حداقل در این نمایش) بدش نمی آید و گواهِ این ادعا، نمادهای مکرر و از سویی دیالوگ های غلو شدۀ آن است. اما مشکل اینجاست که خطوطِ معناپذیر نمایشنامه از جایی به بعد در سطح می مانند و نمی توانند گسترۀ عمیق تری را بگشایند و تماشاگر علناً در مواجهه با داستان و دیالوگ ها (بالاخص دیالوگ های فلسفیِ گل درشت و نچسب)، دچار رخوت و کسالت میشود و آنجاست که مجدداً ایده های شکلی به کمک نمایش می آیند: ترکیب بندی های تمرین شدۀ سینمایی، بازی های دوربین، چَک زدن های پی در پی، چهار و اندی دقیقه وقفه در نمایش و ... .
این حقیر در جایگاهی نیستم که بخواهم این چیره گی شکل بر اندیشه را محکوم کنم اما از این جنبه اثر را بررسی میکنم که این طراحی صحنه، هماهنگیِ عالی در تصویر و صدا و .... که همه و همه مستلزم گروهی حرفه ای و البته هزینه ای قابل توجه است، چنانچه این "شُکوهِ شکل" نبود، این اثر تنها با مَرکبِ اندیشه اش تا کجای ذهن مخاطب توانِ تاختن داشت؟ گرچه حضور شکل در جریان پست مدرنیسمِ معاصر امری اجتناب ناپذیر است اما گویا تاریخ هنر ثابت کرده است که جاودانگی از آنِ اندیشه است. تماشاگران اکثراً به شباهت میان این نمایش با نمایش "پیپ..." اشاره می کنند ولی هیچکس اشاره ای به شباهت داستان آن (تردید و خیانت) با هزاران داستانِ پیش از خود نمیکند، شاید به این دلیل که عمر شکل خیلی کوتاه تر از اندیشه است. از همین روست که به شخصه آثاری با شکلی متعادل، هزینه ای اندک اما با اندیشه ای نافذ را می ستایم.
.
بیگانه در خانه اثری شایستۀ احترام است گرچه اثرِ شاخص مساوات نیست (که به گمانم "بی پدر" با اقتباسِ فولکوریک و فرامتنِ درخورش کماکان برترین اثر مساوات است). لکن نمایش "بیگانه در خانه" ارزش دیدن و مطالعه شدن دارد. شاید توقعات بالا از این کارگردان باعث شده است که اثر اخیر او کمی کمرنگ تر جلوه کند. با یک مرور سادۀ آثار پیش تر اجرا شده در چند سال اخیرِ همین تماشاخانۀ مستقل (که سعی بیهوده و بچه گانه در القای خشونت و تابوشکنی داشته اند) به راحتی می توان تفاوت این نمایش مساوات را با تودۀ نمایش های کم سواد و بدریختِ پیشین فهمید.
با آرزوی موفقیت و خسته نباشید به گروه محترم این نمایش.
بسیار عالی نوشتید جناب پرهان، واقعا لذت برم از قلم زیبای شما
۰۴ دی ۱۳۹۸
سپاس محمد جان؛
خانم نجاتی، سپاس از لطف تان.
۱۱ دی ۱۳۹۸
بسیار عالی
ممنون از نوشته تون جناب پرهان
۲۴ دی ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هنرمندی با سالهای سال حضور سلطه مآبانه در تئاتر، با کارگردانی ده ها نمایش، با کلی عایده و فروش و سود و منفعت، با کلی رفیق و تیم و گروه و گنگ و لابی و خدم و حشم ...
امروز
همین هنرمند
در پس آن همه غرور و نخوت

از نقد منفیِ چند تماشاگر ساده و بی سود و بی ادعا می هراسد
آنقدر می هراسد که حذف شان میکند

آری
نسبت به این انسان،
چه حسی میتوان داشت،
جز حسِ "ترحم" ؟
ضمن خسته نباشید به تلاشِ آشکارایِ گروه اجرایی

یک نکتۀ (شاید) بی ربط:
لاکان، زبان را تعین بخش سوژه (در حرکت از دالی به دال دیگر) میداند. لذا زبان، اولین (و شاید مهم ترین) گام بشر به مرحلۀ نمادین و جداافتادگی از امر واقعی است. از همین روست که بسیاری از فلاسفۀ متأخر معتقدند که علت اصلی دورافتادگی بشر از آسودگیِ بکر و انسان بودگیِ اصیل، همین عنصرِ "زبان" است. هنرمندان و هنرجویان ایرانی این جنگِ فلاسفه با زبان را فهمیده اند و از همین رو در بسیاری از آثار هنری دهۀ اخیر شاهد گذر از زبان می باشیم. آویزان شدن به تصویر و فرار از کلام، به نوعی به فرآیندِ رسیدن به بکارت بشری تعبیر میشود. ولیکن این تعبیر از پایه و اساس غلط و مضحک است. چرا که ما دو نوع "بی کلامی" داریم: یک) بی کلامیِ قبل از شکل گیریِ زبان . دو) بی کلامیِ پس از شکل گیری زبان.
اعم آثار بی کلام در هنر معاصر ایران مربوط به دستۀ دوم یعنی بی کلامیِ پس از شکل گیری زبان هستند. آثاری پانتومیم گونه که در ذات شان یک متن یا یک قصه جریان دارد و این آثار آن متن یا آن قصه را بدون استفاده از آوا و زبان به تماشاگر منتقل می کنند. به عبارتی این آثار خودشان ترجمه ای از زبان تلقی می شوند و به رونوشتی دسته سوم بدل می شوند. نشان به آن نشان که پس از پایانِ اثر، به سادگی میشود کل قصه آن را با چند جمله بیان کرد. این امر به صرفِ ... دیدن ادامه ›› شیوۀ نامرسومِ انتقال پیامش برای مخاطب جذاب است (درست مثل بازی پانتومیم). مثلاً شما در بازی پانتومیم، پس از ادا و اطوارهای طرف مقابلتان وقتی کاشفِ جملۀ "کپسول آتش نشانی" میشوید، کلی ذوق میکنید در حالی که این جمله حامل هیچ راز و جنبۀ دراماتیکی نیست، بلکه فقط به دلیل شکلِ بامزۀ انتقال آن است که این بازی برایتان جذاب میشود. تماشای آثار بی کلام ایران در سالهای اخیر نیز حدوداً به همین منوال شده است. اندیشه نهفته در آن اندک و اندک تر میشود لیکن شکل انتقالِ این اندیشۀ تهی روز به روز بامزه تر میشود. این فرآیند هرگز آن گذر از زبان و جرقۀ امر واقعی ای نیست که لاکان یا دیگر فلاسفه ازآن یاد کرده اند (البته ممکن است که هنرمندان ایرانی نیز هرگز چنین ادعایی نداشته باشند و بنده نیز صرفاَ جهت تفنن این مطلب را طرح میکنم). اتفاقاً یکی از راه های گذر از زبان، استفاده از خود زبان است اما نه در قراردادهای از پیش تعریف شده اش. این همان الگویی است که "بکت" در پیش می گیرد. آنچه جذاب و هراس انگیز است، سفر به دنیایِ پیش از زبان است. سفر به دنیایِ مرموزِ بدون تعین بخشی های دال و مدلولی. ممکن است این سفر کاملاً با زبان بازی های گوناگونی همراه باشد ولی هرگز اجازه نمی دهد که مخاطب خود در لذتِ "دانای کل" بودن خویش غرق شود، هرگز بدل به معنایی مرسوم نمی شود، هرگز امکانِ خلاصه شدنِ خود را در چند جمله یا حتی ده ها پاراگراف نمی دهد. درست مثل خواب هایی که راز زندگی را در خود دارند اما هیچوقت به زبان نمی آیند و تفسیر نمی شوند، هیچوقت...

نقد فوق هرگز در تقابل با نمایش دلنشین و پرزحمت گروه جوان و محترم اجرایی نیست و البته تماشای این نمایش نیز (فارق از حمایت از گروه های دانشجویی) پیشنهاد میشود...
درود؛
می خواستم اشاره کنم که رسیدن به مفهوم کلمه در پانتومیم بواسطه شعف مکاشفه گر خود مضنونی از مسیر تازه برخورد با واژگان است که می تواند در جهت خلق آشنایی زدایی بدعت گزار شود و شروع روابط علت و معلولیست در دنیای مدرن برای ورود به دنیای تناقض زبانی آنچه که بکت پیش گرفت تا خرق عادتی را در بیان مفاهیم بنیادی زندگی القاء کند لذا پانتومیم یک ابزار کنش مند برای داشته هایست که بواسطه روزمرگی بدان توجه چندانی نمی شود ولی در مسیر این بازی مهم دچار کشف و شهودی جدید در ذهن مکاشفه گر در می گیرد؛
با احترام.
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
درود بر شما جناب بهکام ...
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
ممنون از نوشته‌ و نظر شما
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زبان، بیش از آنکه میلی به طغیانِ اندیشه باشد، سرکوبگرِ آن است (این خصلتِ اجتناب ناپذیرِ "زبان" و ساختار "مفهوم" است). در نتیجه، ایده های مکرر زبانی و بازهای مستمر لغوی، بیش از آنکه به طغیان صحنۀ تئاتر منتج شوند، سرکوبگر آنند. مرز میان شعر و ادبیات نمایشی نیز در چنین نکته ای نهفته است. مخاطب شعر، ذهنی بی واسطه است لیکن مخاطبِ ادبیات نمایشی، ذهنی با واسطۀ حواسِ چندگانه. بحرانِ کمبودِ ادبیات نمایشی در کشورمان تنها مختص به این نمایش نیست و چندی است گریبان اکثریت آثار (متأسفانه آثار جوان تر ها و به ظاهر آوانگاردترها) را نیز گرفته است.
.
نکته دوم:
در اپیزود پایانی نمایش، جناب سهراب شهید ثالث (با بازی خانم هجار) گفتگویی را پیش می کشند مبنی بر از آزادگیِ قلم و رسالت برخی از نویسندگان در به تصویر کشیدنِ شخصیت های مظلوم و فراموش شدۀ تاریخ و اقشار در حاشیه . سپس به عنوان نمونه، سه نویسنده را در این راستا متذکر میشوند:
1. خودش / یعنی: سهراب شهید ثالث (که البته منطقی به نظر می رسد)
2. سوفکل (که تراژدی نویس بلند آوازۀ یونانی است)
3. محمد چرمشیر!!!! (نویسندۀ محترم! شوخی می فرمایید دیگه؟؟)
سال 2017 در گالری Klaus Kiefer در شهر اسنِ آلمان با نقاشی های Bruno Pontiroli آشنا شدم. نقاشی برتر آن گالری به ایشان تعلق گرفته بود که تصویری سورئال از به آغوش کشیدن یک اسب خمیده توسط یک انسان برهنه را نشان می داد. ایشان که خودشان در آن گالری حضور داشتند اذعان کردند که یک نقاش گرجستانی به نام Hannah Yata (چند ماه قبل از آن گالری) از نقاشی او الهام گرفته است و فقط جای اسب را با یک اژدها عوض کرده است در حالی که هیچ نامی از او به عنوان منبع الهام نبرده است، ایشان نیز از آن نقاش گرجستانی شکایت کرده بودند و ظاهراً غرامت نیز دریافت کرده بودند (البته به نظر من نقاش گرجستانی تقلید واضحی هم از اثر ایشان نکرده بود!). خلاصه اینکه خوشبختانه یا متأسفانه هنرمندان ایرانی قرار نیست در خصوص منابع الهام خویش به کسی پاسخگو باشند و جالب تر اینکه حتی دغدغه ای نیز بابت ذکر نام منبع الهام (از روی شرافت یا صداقت) ندارند! جای شکرش باقی است که جناب ثروتی در اثر قبلی شان (تن شوری)، پس از تذکرات برخی مخاطبین سرانجام حاضر شدند نامی از فیلم "صحنه هایی از یک زناشویی / برگمان" به عنوان منبع الهام ذکر کنند البته تئاتر "تن شوری" اندکی بیش از یک الهام بود و حدوداً کپی کلمه به کلمۀ فیلم مذکور بود.
چنانچه یک هنرمند به کپی آثار کمتر شناخته شدۀ دیگر هنرمندان روی آورد (بدون ذکر منبع)، احتمالاً با توجه به اینکه دیگر نیازی به خلاقیت، تمرین طولانی و آزمون و خطای هنری نخواهد داشت پس به این فرآیند عادت می کند و بدون کمترین تلاشی مسیر ترقی را میان مخاطبین ناآشنا و فروشِ هرچه بیشتر آثار خود هموار می ... دیدن ادامه ›› سازد.

لینک نقاشی Bruno Pontiroli
https://www.pinterest.com/pin/328481366566795867

لینک نقاشی کپی شده توسط هنرمند گرجستانی
https://www.pinterest.com/pin/648236940095968602

لینک پوستر نمایش جنایت و مکافات
https://media.mehrnews.com/d/2019/06/05/3/3146900.jpg
تازه به قول فرمایش شما، این کپی کجا و کپی استاد بلامنازع تیاتر در تن‌شوری کجا!
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
آره دیگه خودشون می‌دونن و وجدانشون..که یحتمل ندارن
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
ندارن رو خوب اومدی علی جان
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تقلایی در تفحس نور

رفتن و بازگشتن. همچون صحنۀ آغازین نمایش. پنجره ای که باز می ماند تا زمانی که استنلی زمزمه میکند "جلوی نور را بگیر". جستجویی بیهوده. مثل پوچی مادر بودن در کلیشه ای ترین نقطۀ زندگی. درست مثل "سیزیف". هر بار ناگزیر از سقوط، سنگ خویش را تا همانجایی میرسانی که بر پیشانی ات حک شده است. بازی در کالبدهایی که مرز میانشان از یک تور سفید و سیاه فراتر نیست در دل اتاقی که ذاتاً از برای "گریم" بنا شده است تا بلکه با جان یافتن در نقش های دیگر، پنجرۀ بسته و کاغذ دیواری های پاره اش را از یاد ببرد و کسی که پرواز را در پشت خود یدک میکشد، بال هایش تنها تا سقف خانۀ خودش او را بالا می برند و هربار ناچار از سقوط، مرگ را نیز از روی عادت پشت سر می گذارد.
ایدۀ نمایش خوب است و شریف. بابت آن تمرین شده است و مشخصاً انرژی زیادی هم از عوامل گرفته است. لیکن موردی مهم قابل ذکر است . من اسم آن را می گذارم "وحدت در کثرت!". کثرت میشود طیفی از ایده پردازی های مکرر برای ادای هر دیالوگ و یا خلق هر لحظه از نمایش و در مقابل، وحدت میشود هارمونی کل اثر در یک قاب. دو سال پیش نمایش "پسران تاریخ" به صحنه برده شد که سیزیف نیز بسیار وام دار آن است. حضور عوامل مشترک در این دو نمایش و البته توجه داوران فجر به این فرمِ روایی، نوید حضور آثاری این چنین را میداد. تصور کنید یک پازل هزارتکه دارید که هر تکه اش زیباست، لیکن پس از چینش در کنارهم، تصویر منسجمی را ارائه نمی کند. احتمالاً شما از چیدن این پازل (آنهم به دلیل کثرتِ مقولۀ زیبایی شناسی اش) لذت می برید ولی در گذر زمان آنچه برای شما باقی ... دیدن ادامه ›› مانده است وحدت یک قاب عکس کامل است که عدم انسجامش رفته رفته غبار فراموشی را نصیبش میکند. نمایش سیزیف برای گذر از هر لحظه اش یک ایدۀ فرمالیستی هم برای ادای دیالوگ و هم برای کنش بازیگر دارد. بگذریم از اینکه ذات این نگرش، ماحصل ترس از کسالت مخاطب است که یکی با بازیگر ستاره آن را پر میکند، دیگری با کمدی های مکرر و یکی هم با تکثر در ایده های لحظه ای. به عقیده من اصولاً ترس از کسالت مخاطب هیچ دستاوردی برای هیچ مولفی در طول تاریخ هنر نداشته است، جز آنکه مولف از بکارتِ جهان بینی خود گذر کند. سیزیف پازلی هزار تکه است که هر قطعه اش برای جذب صددرصدی مخاطب ایده پردازی شده است. این فرمول از دو جنبه به اثر لطمه میزند. جنبه کوتاه مدت که در خود اثر مستتر است، عدم توجه به سکوت است. نمایش با ایجاد قرادادِ ریتمی تند و پرتنش در ذهن مخاطب، توقع او را از دریافت هر لحظه خط کشی میکند و آنجاست که نمایش با اولین سکوت از ریتم می افتد. مثلاً پس از تکرار دیالوگ "من بلانشم" در نیمه دوم نمایش، همزمان با سکوت صحنه، از صدای تماشاگران مشخص است که گویا با آنتراکت مواجه شده اند! و جنبه بلندمدت آن اینکه آثاری اینچنین وابسته به فرم های لحظه ای، بیش از آنکه محتوای خود را در ذهن مخاطب حک کنند، گونه ای از بازیگری را در خاطره تماشاگر باقی می گذارند به شکلی که با دیدن بازیگر مرد سیزیف، به سرعت معلمِ پسران تاریخ در ذهنتان تداعی میشود. دقیقاً بلایی که کارگردان برای کاراکتر خود ترتیب داده است (بازیگری که در نقش خود مانده است) گریبان خود و تیم بازیگری اش را گرفته است. حتی اگر مولف مدعی عامدانه بودن این فرآیند باشد، نه توجیح پذیر است و نه از ذات این نقص می کاهد و اینجاست که تماشاگر اتفاقاً خیلی سریع از این دست نمایش ها اشباع میشود. چون در ذهن بشر سیالیت محتوا در برابر سیالیت شکلِ اجرایی بسیار گسترده تر است. تماشاگر می تواند قرن ها آثار رئالیستی را تحمل کند ولی کمتر از نیم قرن از فرم های آنارشیستی گذر میکند. البته این بدان معنا نیست که پرداخت به جنبه های اکسپرسیونیستی و فراواقعی بد است، اتفاقا اینها مکاتب مورد علاقۀ من هستند ولیکن وحدت در انتقال پیام (حتی بدون هیچ دغدغه ای) در این دست آثار حتی بیش از آثار کلاسیک ضروری است. این همان خطری است که نمایش پسران تاریخ به مدد متن حدوداً منسجمش از بیخ گوش رد کرد ولی به گمانم سیزیف در چنبره اش اسیر شد. شاید الان درد آن را نچشد ولی در بلند مدت امکان اجرای این فرم را از دوستان و هم کیشان خود سلب کرده است، به نوعی هیچ تضمینی در استقبال مجدد مخاطب در آینده از اثری با این رویکردِ اجرایی نیست. اما نقطۀ بسیار امیدوار کننده ای که روزنۀ نور را از پنجره ای نیمه باز بر مولف و عوامل این نمایش می تاباند (همچون صحنۀ آغازین سیزیف)، عشق آنها به تئاتر و تمرین بلند مدت شان برای رسیدن به صحنه است. تئاتر تنها در دل تمرین های بی انتهاست که جانِ حقیقی خویش را می یابد. در میان خستگی های جسم و روان است که ناگاه کلیدی تازه را کشف میکنی و شاید نگاه خود را از نگاه تهیه کنندۀ خود نیز جدا کنی! و عطای "زندگی در تئاتر" را به لقای چپاولِ جیبِ ما "بینوایان" نبخشی!

با این حال تماشای نمایش قطعاً ارزشمند بوده و در این وانفسای تئاتر، بسیار قابل احترام است هرچند که نیازی نیست که تماشای اثر را پیشنهاد کنم. نمایش به درستی تماشاگر خود را جذب کرده است و خوشحالم که این اثر (چه در سلیقه من باشد و چه نباشد) به مدد تمرین طاقت فرسا و شبانه روزی اش توانسته مخاطب خود را راضی نگه دارد. به امید موفقیت های روز افزون
گزینه "گزارش" رو فشردم. دلم می‌خواد تصور کنم یکی از کارکردهای گزینه گزارش این باشه که به تیوال گزارش کنیم که "خواندم و دوست‌دارم و نظردهی" تکافوی احساسات یا نظریات کاربران رو نمی‌کنند.
آقای پرهان عزیز، با هزار مکافات یه گزینه "خیلی دوست دارم" شخصی ساختم و فشردمش.
۲۲ آبان ۱۳۹۷
جناب بولو
سپاس از حسن توجه تان
۲۲ آبان ۱۳۹۷
اقای پرهان عزیز بزرگوار من هم چندی پیش در همین صفحه بسیار عامیانه و ساده نقد کوتاهی بر این نمایش نوشتم که کاملا در تایید فرمایشات شما بود و بی نهایت از خوانش نظر شما مشعوف شدم که نظرم با نوشته بسیار محترم و وزین شما از لحاظ برداشت و مفهوم در یک راستا ست و با اجازه شما یک نکته کوچک اضافه میکنم.
به نظر من نکته کمتر دیده شده و مورد نظر من این است که : هدف از نگارش یا نقل و پیدایش افسانه سیزیف انتقاد و یا اظهار پوچی نهفته در تکرار اعمال عبث این دنیاست و شاید در خود ماندگی بازیگر و در قدمی پیشتر تماشاگر مسحور شده و متعصب این نمایش عدم توجه به این همین جانمایه پایه اثر باشد
۲۲ آبان ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تماس زندگی بی لمس آن

دستکش ها! عنصری که ژنه نمایش را با آن آغاز میکند. شی ای که احاطه بر دیگر اشیا را بی لمس آنها میسر میسازد. درست مثل کلفتی که نقش خانم را دارد بی آنکه موقعیت واقعی آن را داشته باشد و اصلا ایده بازی در بازی نمایش نه از سر یک حربه دراماتیک بلکه بیش از آن خاستگاه فلسفی را دنبال میکند. "بودگی در عین نیستی"، "پرتاب شدگی در عین سکون". در همین جاست که نگاه ابزورد ژنه لااقل در کنش های دراماتیک خود از بکت و یونسکو متمایز میشود. شخصیت های او تلاشی فراوان برای "بودن" می کنند بی آنکه ذره ای "باشند". عایقی عمیق میان آنچه که هستند و آنچه که می خواهند باشند (یا باید باشند) حایل است. کشف کلفت های ژان ژنه به واسطۀ کشف این عایق است. عایقی مثل دستکش خانم! تحلیل و بسط این عنصر همان غفلتی است که در نمایش کلفت های اقای علیزاد به چشم میخورد. نمایش دل گرم از عبور خط قرمزها به واسطه دو بازیگر زن پوش خود، فلسفه خود را گم میکند و با خلق هر پوزیشن جنسی (به گمان خود جذاب) بیش از پیش ادراک عایق میان کلفت ها و خانم را از دست میدهد. به نوعی ایجاد لحظات جنسی دو خواهر و لذت دور زدن شرعی ممیزی ها شدیدا کارگردان را از هول حلیم به دیگ پرتاب میکند! تا آنجایی که برای پنهان کردن ژست های فیزیکی و اشوه های هدایت شده (مخصوصا در نیمه اول نمایش)، به شکلی ناخودآگاه حجم دیالوگ ها از حجم فضای نمایش پیشی می گیرد و کلام بی محابا در میان مابقی عناصر جولان میدهد. نقش ها در صحنه های آغازین پرگو تر از آن چیزی اند که باید باشند. داده های کلامی نیز بیش از اندازه به مخاطب منتقل میشود و همه اینها از ناخودآگاهی است که سعی در عادی جلوه دادن میزانسن های جنسی ... دیدن ادامه ›› دارد.
ترفند موثر کارگردان برای فرار از گل درشتی دراماتورژی اش در پیوند عناصر سیاسی-اجتماعی امروز به نمایش، استفاده به جا از میکروفون بوده است و به نوعی کارگردان زیرکانه به جلو فرار میکند و مشخصاً بی هیچ واهمه ای در لابه لای نمایش بر پشت یک تریبون شعار میدهد. اتفاقا این ترفند بهترین راه برای شعار نزده شدن صحنه های شعاری است، اینکه شما صادقانه بگویید : میخواهم شعار بدهم!. اما در ادامه استفاده از دوربین ها نه کارساز است و نه قابل توجیح. اگرچه می توانیست عنصر بسیار کلیدی باشد ولی نشد. می توانست تکثر تقلبی بودن خانم را در تصویر های تا بی نهایتش به رخ بکشد و یا حتی رسوخ گونه ای از سرمایه داری را بر شبکه های مجازی دنبال کند ولیکن تنها به شگردی بدل میشود برای فرار از کسالت احتمالی مخاطب در نیمه دوم نمایش. گویا هدفش پر کردن صحنه ای است که از ازدیاد بدن و بیان دو بازیگر اصلی اش اشباع شده است و در اینجاست که به عقیده شخصی من عدم کارکرد صحیح دوربین ها، نه از روی بی تفکری کارگردان و نه از روی محدودیت فلسفه او بوده است بلکه بیشتر به دیلی بازی بد بازیگر زن است که با حضورش در صحنه توقع تماشاگر را از مرز دو بازیگر پیشین فراتر میبرد ولی نه تنها چیزی به صحنه اضافه نمیکند که اتفاقا زهر بازی کی منش و حسین زاده را نیز فرومیخورد و در اینجاست که کارگردان (ناخودآگاه) از ترس خستگی تماشاگر، مجبور میشود که از عنصر کلیدی دوربین ها بیشتر برای پر کردن این خلا استفاده کند.
در کل نمایش ارزش دیده شدن دارد و قطعا از برخی از نمایش های روی صحنه که هم ادعای بیشتری دارند و هم قیمت گزاف تری بسیار جلوتر است، برای مثال نمایش نه مثل "نامبرده" است که در سطحی ترین جهان بینیِ ممکن توهم آوانگارد بودن داشته باشد و نه مثل "می سی سی پی" که با منت شما را در بالکن سوم وحدت با هفتاد هزار تومان جای دهد!. نمایش انصافاً شریف است و صادق ولیکن خالی از نقص نیست. با آرزوی موفقیت برای جناب علیزاد و گروه محترمشان.
چه زیبا گفتید دوست من
مقایسه بکت و اپژن یونسکو با دید ژان ژنه و این نگاه متفاپت زیبا بود
۱۹ آبان ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"او" خودکشیِ گوارایی است در اتوبان پر هیاهوی ملودرام های ایرانی. آنچه این نمایش را از حوزۀ تئاتر ایرانی به ناکجا پرتاب میکند، بکارت عجیب آن است. "او" غریزی ترین نمایش دادگر است. در آن هیچ اثری از موضوعات مرسوم تئاتر ایرانی نیست. هیچ کلکِ کلیشه ای برای جذب مخاطب وجود ندارد: نه سیاست زدگی، نه شعار اجتماعی، نه غم نان و دلار، نه کمیک های معمول، هیچ چیز! همان ذات نمایش است که برای اولین بار تاریخ بشر را نشانه رفت: پر رمز و راز و دور از دست. "او" حال عجیبی دارد. نوستالوژی انتظار برنامۀ کم بیننده "داستان های باور نکردنی" است در لابه لای هیاهوی تماشای "اوشین" و "هانیکو"ی بقیۀ آدم ها! "او" یاد دوران کودکی و ورق زدن صفحه های مجله ای است که خبر از یک قتل مرموز در کلبه ای دور افتاده را می داد و ما دنبالۀ ماجرا را در ذهن ماجراجویمان ادامه میدادیم. "او" بیش از آنکه یک دهن کجی به من (به مثابۀ یک رباتِ مصرف کنندۀ نمایش های تکراری) باشد، فحش رکیکی است به آنهایی که سال هاست بارِ جذب مخاطب شان را نه بر دوش درام بلکه بر دوش سیاست و کمدی انداخته اند. "او" به سختی مورد پسند مخاطب خسته از تاراج و تورم امروز باشد ولیکن آن روز که تماشاگر ایرانی، مغموم از تکرار کسالت بار ملودرام های کشورش، مُهر ورشکستگی را تا بیخ گوش تماشاخانه های این شهر بکشاند، فقط چیزی شبیه "او" میتواند آدمی را دوباره با جادوی نمایش آشتی دهد.
"اندکی احتما افشا"
نمایش "او" حکایت از جستجوی یک قاتل توسط یک کارآگاه دایره جنایی را دارد که به سبک شاهکار "سه موش کور" آگاتاکریستی ، رفته رفته با "آشنا زدایی" از جایگاه کارآگاه، عدم امنیت را در تماشاگر به اوج میرساند. تمام راز این نمایش در ترفند "آشنایی زدایی" نهفته است. این آشنازدایی، زیرکانه ترین فرمولی است که خود آگاتا در چند اثر محدود در دوران تألیفش بهره برده است و یا رب گریه "پاکن ها" را بر این فرمول ... دیدن ادامه ›› بنا نهاده است. در نمایش "او" نیز برای مثال در صحنه ای که کارآگاه با متهم (زن میانسال) بر سر یک میز غذا می نشینند و کاملا در نقش یک زن و شوهر کنار هم غذا می خورند، کارآگاه نه در جایگاه شناخته شدۀ یک کارآگاه بلکه در منتهی علیه آن قرار می گیرد (یعنی شوهر متهم) و این یعنی تمامی حس اطمینان تماشاگر به "ذاتِ جایگاه کارآگاه" نابود میشود و اینجا درست نقطه عطف نمایش است. این آشنایی زدایی از جایگاه کارآگاه، عامدانه در سه صحنه تکرار میشود و از همین روست که تماشاگر در ناخودآگاه خودش، ناامید از کارآگاه، ناگزیر خودش را وارد بازی میکند تا بلکه مددی حاصل شود. تماشاگر بیچاره، بدون هیچ کمک فکری از هیچ یک از کاراکترها، خودش قاضی پرونده ای میشود که در آن حتی خود کارآگاه نیز متهم است. خب طبیعی است که چنین اتفاقی برای تماشاگر صرفاً مصرف کننده ایرانی سخت و چه بسا ویران کننده باشد. دادگر در اودیسه نیز تماشاگر را از جایگاه دریافت کننده خارج کرد ولی نه تا این شدت. گویا رویکرد مورد علاقه دادگر آزار تماشاگری است که عادت به دریافت گری مطلق دارد و "شراکت" در کشف چنین معمایی برایش زننده است. شاید به همین خاطر است که پس از حضور کارآگاه دوم در صحنه پایانی، تماشاگر با همۀ وجود ذهنش را آمادۀ پذیرفتن هر آنچه که هست میکند تا بلکه از این آشوب نامتناهی پرسش ها رهایی یابد ولی افسوس که کاراگاه دوم هم قرار نیست چیزی را حل کند و دقیقا شاهکار آرش دادگر در صحنۀ پایانی اوست. او بی رحمانه تماشاگرش را با جهانی از عناصر ناقص رها میکند. درست مثل کاری که خداوند با آدمیان کرد. به قول والتر بنیامین: "رسانه قرن جاری، تو را در اشباع داده ها تنها می گذارد تا هرگز به نتیجه ای نرسی". اما اثر دادگر به طرز معجزه آسایی تماشاگر را از کلیت خودش ناامید نمیکند حتی پس از خروج سالن نیز تو چشم به دهان دیگری می دوزی تا بلکه این معما حل شود. حتی روزها بعد نیز پای نقدها می نشینی تا تسلی ذهن ویرانت شود. اما گویا این داستان جز در ذهن شما، در هیچ جای دیگری به کمال نخواهد رسید. شما حتی نمی توانید یک نقد کوچک از آن بنویسید. "او" را به هیچ حوزۀ محتوایی نمیشود بسط داد، نه نقد سیاسی-اجتماعی به آن می چسبد ونه تحلیل فسلفی شامل حالش میشود."او" هیچ است. ولی یک هیچ سنگین. درست مثل یک کابوس. شما برای همیشه "او" را به یادتان می سپارید بی آنکه بتوانید اندکی راز آن را بر کسی فاش کنید . انصافاً که چقدر جای این نمایش ناب در لابه لای خرده دغدغه های داستان های امروز ایران خالی بود.
"تماشای این نمایش شدیداً پیشنهاد می شود"
جناب پرهان عزیز، با توجه به اینکه فضای این نمایش مورد علاقه تان بود، پیشنهاد میکنم نمایشنامه "بازرس هاند واقعی" اثر استوپارد را بخوانید.
۱۷ شهریور ۱۳۹۷
سپاس فراوان جناب پرهان عزیز.
۱۷ شهریور ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سال 95 در ایستگاهی که من نیز حضور داشتم، کسی خودش را در دل یک ریل وحشی رها کرد. شاید از آن روست که این اجرا به دلم نشست. البته اجرایی که بی نقص نیست. مقوله خودکشی فارغ از زمان و مکانش، مقوله ای است پیچیده در واکاوری روان بشری که تحلیل فرآیند آن هرگز در حوزه هایی دم دستی فروکاهیده نمی شود. به نوعی عللی تک بعدی بعید است که منجر به خودکشی گردد. دلایل متنوع و کاملا بی ربط به یکدیگر، شاخه های در هم تنیدۀ درخت زوال را پدید می آورند و سرانجام تفکر خلاقه به بن بست رسیده و توقف زمان به منطقی ترین تصمیم فرد بدل می گردد. به عقیده من در این اجرا جای چنین تحلیلی شدیدا خالی است. اجرا مستند نیست، حتی شبه آن هم نیست. بلکه تنها از ابزارهای مستند جهت به سرمنزل رسیدن خودش بهره می برد. از سویی عدم واکنش شهروندان به زوال یک انسان، اگرچه به خودی خود مبحثی است تکان دهنده ولی آن نیزکماکان عللی پیچیده تر و ژرف تر را شامل میشود. مرگ فجیع یک انسان در پیش چشمان شهروند امروز ایرانی، اتفاقی است خوفناک ولیکن همین مرگ در سی سال پیش در پشت سنگرهای هشت سال جنگ، اتفاقی بوده عادی تر از عادی! دست و کله و پا بوده که در هر دقیقه به آسمان پرتاب میشده. پس نتیجتاً نه کیفیت یک نابودگی بلکه کمیت آن است که واکنش دیگران را هدایت میکند. متاسفانه کمیتِ "از دست رفتن" در کشورمان افزایش چشمگیر داشته است و همین عامل است که ناخودآگاه منجر به عدم واکنشِ مشخصی از سوی مابقی خواهد شد. مثل عدم واکنش به کودکان کار. خجالت مان فقط برای روزهای اول است، الان دیگر پوست کلفت شده ایم. راحت پس شان میزنیم و راحت تر در ثانیه ای فراموش شان میکنیم. این تقصیر آدمی نیست، ذات آدمی است. از هر آنچه تکرار شود میگذرد!

بازی ها درست است و صحنه ها نیز گیرا

**تماشای این نمایش پیشنهاد میشود**
و پاک کن صورت های مسئله را، هرچند که نمی توانی!

مدرسه ای که قرار نیست تغییر کند، از سال جنگ تا سال صلح، تنها به تغییر دیوارنوشته هایش بسنده ... دیدن ادامه ›› می کند. گویا آن کس که باید تصمیم بگیرد یادش رفته است که کودک امروز، مادر فرداست. بچه ها هستند، در تمام لحظات و تمام تصمیمات و تمام دوراهی های بزرگ ترها. هرچند به خیالمان از تصمیمان حذفشان کرده باشیم. گرچه این مدرسه در تابستان است که تعطیل می شود ولیکن قرار نیست کاری در تابستان سامان بگیرد. ماه های پر از حادثه در بیخ گوش کودکانمان می گذرند و این است که از ازل بر دیوار این مدرسه حک شده است : "آنچه بیش از همه واضح"! آری چیزی واضح تر از چرخش ناگزیر چرخ و فلکی نیست که به قفل های الکن ما می خندد! می خندد به مایی که کمر به حذف گذشته و حافظۀ تاریخی مان بسته ایم. طرح های نو می زنیم بر روی طرح های نیمه پاک شدۀ پیشین و هربار دیواری چرک تر به معرض دید کودکانمان می گذاریم. رنگ های آبکی مان نه قدرت تغییر گذشته و نه رویای پوچ آینده را دارند. تصویر خانواده ای را بر دیوار حک می کنیم که پدر آن در دیوار قبلی با شعار "جنگ جنگ تا پیروزی" لمس دستان کودکش را از دست داده است. پدری که در نقاشی ها نیز صورتش پنهان است در زیر رنگین کمانی که رویایی آسمانی داشت. پدری که هیچ وقت نبود تا پدرهای آینده نیز نبودن را یاد بگیرند و امروز اثری از آنها در حیاط مدرسۀ کودکانشان نبینیم. پدری که در نمایش نیست، اصلی ترین رل نمایش است! او که همسرش آمده تا کودکشان را ثبت نام کند. همسری که دلش با نقاش قصه گره ای پنهان می خورد که خود عیان است از نبودن های مرد زندگی اش و به آن هنگام که مادری پنهانی عاشقی کند، فرزندش آن راز را آشکارا هویدا خواهد کرد! چرا که فرزندش به وضوح عاشقی می کند، چرا که آن دو یکی اند در دل تاریخ و سرزمینی که مدرسه اش قرار نیست تغییر کند و چه مفلسانه به چرخ و فلک خویش قفل میزند. وقتی دخترهای کوچکمان زودتر از اصول هایمان بزرگ شوند و به قولی "همه شان این قصه ها را بلدند" و هرچند "نه در غالب خودشان بلکه در غالب دیگران تعریفش کنند"، هیچ فرقی نمی کند، حبس آنها بی فایده است. آنها عاشق می شوند مثل مادرهایشان حتی اگر حضور هر مردی را از حیاط این مدرسه دریغ کنی، باز آن دختر کوچک عاشق تنها مردی می شود که تصویرش بر دیوار پر از گذشتۀ این مدرسه حک شده است. با تصویرهای روی دیوارها چه کنیم؟ با مرزهای در هم شکسته تکنولوژی و "دی کاپریوها" چه کنیم؟! مادری که دلش در خفا بلرزد به راستی که باید منتظر زلزلۀ آشکار دخترش باشد! این "کاری" است که از "همه" می گذرد و چهره ای که قرار است انعکاسش بر این دیوار بیوفتد، بی شک بر واژۀ "همکاری" جای خوش میکند. دیوار مدرسه های امروز، انعکاس مادرها و پدرهای دیروز است. پس بیش از همه واضح است که دختری که در نهایت براین چرخ و فلک سوار می شود، صدایی جز صدای مادرش نخواهد داشت! او زود بزرگ شده است و یا زود عیان شده است. او امروز در این مدرسه عیان می کند آنچه را که بزرگ ترهایش دیروز در همین مدرسه یاد گرفتند که پنهانش کنند! بزرگ ترهایی که سرانجام به جبر این چرخ و فلک تن می دهند، دست هایشان را به نشان تسلیم بلند می کنند تا با گذشته ای که پاک نمی شود و کودکی در رحم دریابند که پایان این راه را مقصدی نیست جز درهم شکستن قفل های این چرخ وفلک، تسلیم و سازش وچرخش دیوانه وار فرزند امروز...
جهانی به وسعت یک مُبل یا یک تخت خواب ...

نمایشنامۀ ایوانف نوشتۀ آنتوان چخوف، از منظری روانکاوانه دور تسلسل انسانهایی را لمس میکند که در "هیچ" غوطه ورند اما از انگیزه های (حتی واهی) خود دست نمی¬کشند. جدالی است در مرز میانِ فهمیدن و خود را به خواب زدن.
نمایشِ نیمچه اقتباس شدۀ ایوانف به کارگردانی امیررضا کوهستانی (که البته عنوان نویسندگی را نیز از آن خود میداند که بسیار جای بحث دارد)، حدوداً اجرایی قابل قبول از چخوفِ سخت و بدقلق است! اصولاً اجرای نمایشنامه های چخوف در ایران، به میزان قابل توجهی عناصر سقوط را برای کارگردان به ارمغان می¬آورد زیرا نمایشنامه های مذکور بر روانکاوی بنیان شده اند، همان علمی که ما هم در فرهنگ و هم در نگاه تاریخی¬مان از آن گریزانیم. شخصیت ایوانف که در پرداخت کارگردان با ذائقۀ ایرانی خودمان نیز مخلوط شده، روزگاری به ظاهر کرخت و بی تفاوت را رج میزند که عامدانه یا ناگزیر کوبیدن بر طبل بی عاری را مقصود غایی خود ساخته است. او عامدانه به سمت "دیگرآزاری" قدم برمیدارد تا به "خودآزاری" برسد. او می¬پندارد که راه رهایی از این منجلاب، چیزی جز عذاب وجدانی سنگین و حتی نخوت در خویشتن نیست. این یک بزنگاه روانکاوانه در انسان¬هاست که البته در جامعۀ امروز خودمان نیز بسیار با آن گلاویزیم. اینکه انسان به شکلی مضحک و احمقانه بد میشود تا به واسطۀ این بد شدن، در خود زخمی روحی ایجاد کند تا به واسطۀ نبرد دائمی با این زخم، به فراموشی برسد!. اگرچه این میل سرکوب گر و ویران کننده به فراموشی، بسیار مضر و خطرناک است اما متأسفانه در جوامع جهان سوم و موقعیت های پر از یأس و نرسیدنِ این جوامع، تبدیل به عرفی اجتناب ... دیدن ادامه ›› ناپذیر گشته و به یکی از خصایصِ نسلی مقلد و بلندپرواز بدل شده است. نسلی همانند ایوانف که در سودای مهاجرت به ناکجا، گوش هایش در یادگیریِ عبثِ زبانی دیگر پیر شده¬اند و هدفون¬اش (دنیای مجازیِ دور از اطرافیانش) لحظه ای از گردنش رها نمی¬شود. ایوانف نه تنها خودش بد است، بلکه اطرافیانش نیز بد اند و این دقیقاً معکوس آن چیزی است که او می¬خواهد. او به دنبال یک آدم خوب می¬گردد تا شکنجه اش کند و از طریق این شکنجه، به عذاب وجدان برسد. اما برای ایوانف شکنجۀ آدم های اطرافش نمی¬¬تواند گزینه مناسبی باشد، چرا که آنها انقدر بد اند که گویا شکنجه حق¬شان است!. شکنجه کردن انسان هایی ربا خوار و فاسد و هرزه قطعاً نمی¬تواند عذاب وجدانی عمیق در پی داشته باشد. شاید به همین دلیل است که همسرش (احتمالاً تنها آدم خوبی که ایوانف پیش تر دوستش داشته) بهترین گزینه برای کیسه بوکس شدن و شکنجه گشتن است. او بهترین روزنه برای رسیدن به عذاب وجدان است زیرا آدم خوبی است. ایوانف شکنجۀ روحیِ همسرش را شروع میکند اما نقطه عطف ویرانی مزمنِ ایوانف زمانی است که در انتظار آمدن آنا (همسرش) از بیمارستان با ساشا (معشوقه اش) مواجه میشود و در کمال ناباوری می¬بیند که ساشا هیچ عذاب وجدانی نسبت به وضعیت وخیم آنا ندارد. ایوانف مصرانه می¬خواهد به ساشا بقبولاند که باید عذاب وجدان داشته باشند ولی ساشا با خونسردی همه چیز را طبیعی جلوه میکند و در اینجاست که ایوانف می¬پندارد نقشه اش با شکست روبرو شده و گویا که این عذاب وجدان واهی است و اتفاقاً اوج خودآزاری مزمن یک بیمار مازوخیسمی در همینجاست که نهایتاً منجر به خودکشی ایوانف میشود (البته در متن ارجینال چخوف). نمایش روایتگر نسلی است که زنده است اما الفبای زندگی کردن را بلد نیست، در لابه لای گذر بطالت وار عمر یا در پی بهرۀ پول هایش است، یا در پی آزار دیگران و یا در بهترین شکل در پی خوردنِ "جعبه کادویی ها" !!
امیررضا کوهستانی استاد جذابیت بخشیدن به "هیچ" است! او خیلی خوب بلد است که تماشاگرش را پای مکالمه¬ای ساده با میزانسنی ناچیز نگه دارد و شاید به همین علت است که اجرای قابل قبولی را از چخوف رقم میزند. برای اجرای چخوف باید بلد باشی که بدون تعلیق های مرسومِ دنیای درام، مخاطبت را به لذت و حتی در نقاطی به کاتارسیس برسانی. این القای جذابیت ماحصل ایهام زیرکانه ای است که امیررضا کوهستانی در بازی بازیگران و لحن ادای برخی دیالوگ ها ایجاد میکند، به نوعی که تماشاگر یقین دارد "ارتباطِ" میان کاراکترها فراتر از دیالوگی است که در لحظه به زبان می¬آورند. روابط مشکوک و نیت های نهان در عمق نمایش بلوا می¬کنند و تماشاگر کم کم این نیت¬ها را کشف میکند و همین کشف است که به او لذت میدهد و آستانۀ صبرش را در برابر مکالمات و میزانسن های طولانی بالا میبرد، این حربه ای است که امیررضا کوهستانی حدوداً در تمام آثارش به کار می¬گیرد. اما این نقاط قوتِ نمایش (که البته بیشتر به متن چخوف برمی¬گردد تا کارگردانی جناب کوهستانی) نباید ما را از نقاط ضعف کارگردانیِ اثر غافل کند. بزرگترین نقص اثر در دراماتورژی و پرداختِ آن با شرایط روز است. آدم های نمایش بیانگر نسلی هستند که مدام در حال نرسیدن و ارضا نشدن است، درست مانند دیالوگ ایوانف به ساشا : من وقتی پیش آنا هستم حواسم پیش توست و وقتی پیش توام حواسم پیش آنا. این نرسیدن ها امروزه دلایلی وسیع تر از آنچه نمایش عرضه میکند را داراست. به نوعی علت عدم ارضای یک نسل، دیگر فقط خود همان نسل نیست (یا حداقل در جامعۀ ما اینگونه نیست) بلکه نگرش و عملکرد نسل های پیشین و از آن مهمتر ساز و کار اجتماعیِ تعیین شده توسط منشأ قدرت، عواملی بس تأثیرگذارتر هستند. به عبارتی میل به خودآزاری، میل به ثروتمند شدن و میل به ارتباطاتی نامشروع بیش از آنکه "انتخاب" یک نسل باشد، "گزینه ای" است که عُرف اجتماعی پیش پای یک نسل میگذارد. چگونگیِ شکل گیری این گزینه های مخرب اما وسوسه کننده از سوی دست هایی پنهان اما قدرتمند ، شاید مهمترین چالش امروز جهان سوم بالاخص جامعۀ خودمان باشد. نقص دیگر اثر نیز در همین راستاست. چخوف در نمایشنامه¬اش به خوبی نشان میدهد که "هیچکدام" از زندگی ها خوب نیست و عملاً قهرمانی در کار نیست. اما در نمایش آقای کوهستانی هرآن ممکن است تعبیری معکوس صورت بگیرد و این تعبیر به دلیل تفاوت مهم ارزش-هایی است که حدوداً در یک دهۀ اخیر با آن مواجه¬ایم. متأسفانه کرختی و لش بودنِ ایوانف در نسل نوین ما چندان عیب به شمار نمی¬رود و از سوی دیگر گفتمان "مارتا" و "زیتا" و رقص بی محابای روز تولد نیز به مقدار قابل توجهی برای همین نسل نوین، دوست داشتنی است! به عبارتی وقتی همین تم و موضوع در سال 95 به صحنۀ ایرانشهر می¬آید، غافل از ناخودآگاه جامعۀ امروز، مدام این خطر را پیدا میکند که ایوانف تبدیل به قهرمان شود و یا زندگی خانوادۀ "لبدف" منطقی جلوه کند! و نکتۀ جالب اینکه آقای کوهستانی حرکتی عجیب در کارگردانی¬شان انجام میدهند که اتفاقاً به همین تعبیر معکوس دامن میزند، ایشان در صحنۀ اول در میان رخت های سفیدی که بر بند آویزان است، نوری زرد را می¬تابانند که ناخودآگاه حسی سرد به زندگی ایوانف و همسرش میدهد. اما به محض ورود به خانۀ "لبدف"، رخت های سفید جمع¬آوری میشوند و آن نور زرد با ترکیبی از نئون های قرمز و عمق صحنه ای مشکی تلفیق میشود که ناخودآگاه حسی وسوسه کننده، تحریک آمیزو آمیخته با شور جوانی را القا میکند که اتفاقاً همین تغییر در ناخودآگاه تماشاگر به راحتی میتواند منجر به یک کاتارسیسی لحظه ای شود که نتیجه ¬اش چیزی جز دوست داشتِ طبقۀ پایین خانۀ "لبدف" و میل به حضور در آن مراسم تولد نیست! و همین میل هاست که مسیر قضاوت تماشاگر را رقم میزند، چرا که ممکن است در نگاه تماشاگری از نسل نوین، خانوادۀ لبدف زندگی ای مدرن و پر نشاط داشته باشند و ایوانف نیز پس از عدم حضور در طبقۀ پایین و مجلس رقص (به دلیل حرکتی ضد عرف و منطق) تبدیل به قهرمانی پیچیده شود! . اینها همه حربه هایی است ناشی از قدرت درام و صحنۀ نمایش که میتواند بی محابا بر سر تماشاگر فرود آید و داشته هایش را در مغز تماشاگر جاسازی کند. حربه هایی که سینمای هالیوود بسیار از آن استفاده میکند اما انتظار میرود که آقای کوهستانی کمی دقیق تر در انتخاب این حربه ها بیاندیشند و اندکی "مسئولانه تر" در برابر تماشگرِ (بالاخص جوان تری) که به نظارۀ اثرش می¬نشیند برخورد کند، چراکه نمایشی که از معظلات اجتماعش سخن میگوید، باید بیش از دیگر نمایش ها حواسش جمع باشد. قطعاً آقای کوهستانی نمی¬تواند مدعی این باشد که چنین دغدغۀ اجتماعی ای را ندارند و پرسشِ "که چی؟" را در برابر اثرشان نمی¬پذیرند (پیرو آنچه در حمایت از نمایش "سوراخ" عنوان کردند)، چرا که هم متن ایوانف یک متن اجتماعی و دغدغه مند است و هم عناصری که کارگردان به کار گرفته حاکی از این مسیرند، لذا باید بپذیریم که نمایش قطعاً دغدغه مند است اما به عقیدۀ شخصی من در کندوکاو عمیق این دغدغه، عقیم است. اگرچه نمایش با سیاهیِ تلخ و یأس بی حد و حصرش قطعاً لقمه¬ای چرب و نرم برای جشنواره¬های برون مرزی است اما به نظر من اگر جناب کوهستانی قصد دارند برای هموطنان خود اثری "اجتماعی" بسازند، بهتر است که زمان بیشتری در ایران باشند و قدری بیشتر در اله مان¬های پنهان اجتماع دقیق شوند، در غیر این صورت پیشنهاد من این است که دغدغه مندی را (مانند نمایش ایوانف و نمایش عقیم ترِ "شنیدن") کنار گذاشته و آثاری خلق کنند که به وضوح خود را در برابر پرسشِ "که چی؟" مخاطب مصون بدارد.
در انتها به گروه اجرایی بابت زحماتی که جهت بازتولید این اثر کشیدند، خسته نباشید می¬گویم و برایشان آرزوی موفقیت دارم. البته از همکاران مجموعۀ ایرانشهر نیز بابت رفتار شایسته و صدالبته سالن مناسب جداً متشکرم...
جناب پرهان گرانقدر،هنوز یاداشت پربارتان درباره ادیسه در خاطرم هست و چه خوب است که دوباره از شما می خوانیم
نمایش را ندیدم اما خوشبختانه نمایشنامه را سالها قبل خوانده ام چه تعبیر درستی از این نمایش بکار بردید
:"نمایشنامۀ ایوانف نوشتۀ آنتوان چخوف، از منظری روانکاوانه دور تسلسل انسانهایی را لمس میکند که در "هیچ" غوطه ورند اما از انگیزه های (حتی واهی) خود دست نمی¬کشند. جدالی است در مرز میانِ فهمیدن و خود را به خواب زدن."
متن شیوایتان را خیلی دوست دارم،، دغدغه هایی که بدان اشاره فرمودیدبسیار بجا و قابل ... دیدن ادامه ›› تامل بود
این متن اکثرا حاوی نکات با ارزشیست اما با اجازه گزیده هایی از متن را در زیر می آورم

"شخصیت ایوانف که در پرداخت کارگردان با ذائقۀ ایرانی خودمان نیز مخلوط شده، روزگاری به ظاهر کرخت و بی تفاوت را رج میزند که عامدانه یا ناگزیر کوبیدن بر طبل بی عاری را مقصود غایی خود ساخته است"
"متأسفانه کرختی و لش بودنِ ایوانف در نسل نوین ما چندان عیب به شمار نمیرود"
"چگونگیِ شکل گیری این گزینه های مخرب اما وسوسه کننده از سوی دست هایی پنهان اما قدرتمند ، شاید مهمترین چالش امروز جهان سوم بالاخص جامعۀ خودمان باشد."
"به عبارتی وقتی همین تم و موضوع در سال 95 به صحنۀ ایرانشهر می¬آید، غافل از ناخودآگاه جامعۀ امروز، مدام این خطر را پیدا میکند که ایوانف تبدیل به قهرمان شود و یا زندگی خانوادۀ "لبدف" منطقی جلوه کند!"

موارد فوق در جامعه امروزی ما کاملا نمود دارد و به مرز خطر رسیده ،شاید هم رد کرده!!!

"در اینجاست که ایوانف می¬پندارد نقشه اش با شکست روبرو شده و گویا که این عذاب وجدان واهی است و اتفاقاً اوج خودآزاری مزمن یک بیمار مازوخیسمی در همینجاست که نهایتاً منجر به خودکشی ایوانف میشود "

بی نهایت سپاسگزارم
۱۶ مرداد ۱۳۹۵
سرکار خانم پرندیس
سپاس از لطفتون ...
۱۷ مرداد ۱۳۹۵
استفاده کردیم از نقد تون . ممنون
۲۵ مرداد ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"اودیسه" چه میگوید؟!

تا به حال شده است که پس از نرسیدن به مطلوبتان از خودتان بپرسید که اگر میرسیدم چه میشد؟ آیا با رسیدن، ماهیت وجودی ام دگرگون میشد؟ یا مثلاً اگر مسیر دیگری را در زندگی ام انتخاب میکردم، اکنون میزان رضایتم از نفس کشیدن بسی بیشتر بود؟ اصلاً چقدر به جبرِ کائنات معتقدید؟ اگر این دست پرسش ها ذهن شما را به خود مشغول کرده، هرگز نمایش اودیسه را از دست ندهید ! نمایشی که نسبت به اجرای جشنواره اش هم پخته تر شده و هم روان تر. با وجود اینکه پس از اجرای جشنواره قطعاً پیش بینی میشد که این نمایش با حذفیات و ممیزی به اجرای عموم برسد، اما خوشبختانه این اتفاق نیافتاده است ...
آرش دادگر دست به کار بزرگی زده است... اگر نتوان گفت که اودیسه بهترین نمایش سالیان اخیر است، احتمالاً میتوان گفت که اودیسه "مهمترین" نمایش سالیان اخیر است، چرا که قطعاً در آینده شاهد آثار فراوانی از این دست خواهیم بود... آثاری حول محور فلسفه و فیزیک، البته شاید ضعیف تر از اودیسه. ضعیف تر از آن جهت که آرش دادگر از محدود کارگردان هایی است که آثارش مصداق بارز احترام به مخاطب است، حتی اگر از کار خوشتان نیاید. به نوعی پس از پایان نمایش، هرگز نمی توانی انکار کنی که نمایشی دیده ای کاملاً متضاد با اکثر نمایش های دیگر. نمایشی پر ایده، پر محتوا و از همه مهمتر پر تمرین. اتفاقی که متأسفانه مدت هاست خیلی کم شاهدش هستیم، شاید من خودم آخرین بار نمایش "فهرست" را تا حدودی با این اندازه تمرین و ممارست در ذهن داشته باشم. البته اودیسه از منظر محتوا و ایده پردازی بسیار بکر و فاخر عمل میکند و با وجود فرم پست مدرنیسم اش، بسیار در باطن مرتب، عمیق و مملو از پیام هایِ فرامتنی و زخم ... دیدن ادامه ›› های اجتماع روز است و این دقیقاً نشان میدهد که آرش دادگر بسیار هوشمندانه پا را بر پلۀ کمال گذاشته است و این بار زیر متن نمایشش را چفت و بستی شگرف نهاده...
اجرای نمایشی در حد و اندازه های اودیسه، نشانگر آن است که احتمالاً فضایِ سیاسی و اجتماعی مان بازتر شده است و خط قرمز هایِ مهم، قابل رد شدن... البته ساختن این اثر نیز ریسک بزرگی ست، چرا که اجازۀ بقایِ اجرایش متزلزل است و ممکن است زحمات چندماهه و هزینه هایت را به راحتی از دست بدهی... از سویی تماشای این تئاتر برای جوان ترهایی که علاقه مند به کار حرفه ای هستند بسیار مهم است، زیرا ممکن است با دیدن برخی نمایش هایِ مرسوم با خودت بیاندیشی که تئاتر کار کردن چندان هم کار سختی نیست و فقط کمی سرمایه و امکانات می خواهد، اما با دیدن نمایش هایی همچون اودیسه و شاید فهرست کاملاً متوجه میشوی که اتفاقاً تئاتر کار کردن بسیار کار سختی ست! اگر تئاتر را به معنای واقعی اش کار کنی ... تماشای این نمایش قطعاً پیشنهاد میشود، بالاخص به علاقه مندانِ مسائل فلسفی.


... مطالب زیر ممکن است که صحنه هایی از نمایش را لو بدهد :

نمایش اودیسه روایتگر یک کِشتی و یک دریاست به وسعت یک سرزمین و یک تاریخ. کشتی ای که همچون برخی اجتماعات از اربابی و رعیتی تشکیل شده و روابطی تلخ که در این تفکیک قدرت شکل میگیرد. زورگویی ارباب تلخ است، اما تلخ تر آن است که اندک اندک کشتی اش را میفروشد! و تلخ تر آنکه در ازایِ فروش "لنگر" (ابزار توقف در سرزمین های دیگر)، میز پینگ پنگ میخرد!! و تلخ تر آنکه آن فروشندۀ محترم فقط یک توپ به او میفروشد و آن هم به آب میافتد! و تلخ تر آنکه ارباب، رعیتِ خود را مجبور میکند که بدون توپ، پینگ پنگ بازی کنند!! و اما تلخ تر از همه اینکه، رعیتِ درمانده (از سر جبر یا نادانی) چنان درگیر بازی میشود که انگار نه انگار توپی در کار نیست !! در همین جاست که به عنوان یک تماشاگر نمی دانی باید به این صحنۀ کمیکِ سیاه بخندی یا گریه کنی؟! و افسوس که این قصه انتهایی ندارد. وقتی اربابت "دَکل!!" را بفروشد و به جایش موتور سیکلتی از "دیوار چین!!" بخرد بدون سوییچ !! ... این سرنوشت اولیسی است که کماکان بر پهنۀ اقیانوس اسیر است و گویی هوس رسیدن ندارد...
اما اگر این اولیس میرسید به خانه چه میشد؟ ... متأسفانه اتفاق خاصی نمی افتاد، زیرا آرش دادگر با زیرکی تمام اولیسی را که به خانه رسیده است نیز نشانتان میدهد... اولیسی که فقط حرف میزند، فقط خاطرات دوران جنگش را تعریف میکند!! آنقدر از تروا و خاطراتش میگوید، آنقدر غمگین (و در لحظاتی کودک) است که فقط ته دلت به او میگویی "ساکت باش..."، همین ...
اما شاید راز موفقیت فقط در مرز میان رسیدن و یا نرسیدن نباشد... شاید با کسب دانش و کشف اسرار هستی بتوان پا را فراتر از جبر گذاشت. این دقیقاً نکته ای است که ذهن بسیاری از فلاسفۀ دوران را به خود مشغول کرده. اینکه شاید "جبر" در زیر دامان "بی دانشی" رشد میکند و "دانش" بتواند معادله را تغییر دهد... اما افسوس که آرش دادگر اینجا نیز آب پاکی را روی دستت میریزد، این بار با اولیس سوم! اولیسی که به کشف سیاهچاله نائل شده است و درون اسرارآمیز ترین نقطۀ آفرینش درمیابد که همه چیز یک دروغ بود ...
سه اودیسه در جهان هایی موازی جریان دارند، سه منظر از مسیرهایی که هر کدام به یک نقطه ختم میشوند، نیهلیسم...اما آیا این نیهلیسم در جهان مجازیِ نمایش جاری ست؟ تماشاگری که ساعتی پیش از خیابانِ شهریار (محیط بیرونیِ سالن) وارد سالن حافظ شده است و ذهنش را به جهانِ مجازیِ تئاتر سپرده، به ناگاه این جهانِ مجازی را در موازاتِ جهانی حقیقی (خیابان شهریار) می بیند تا بداند که بیرون از این کشتیِ اودیسه، اودیسه هایی نامتناهی در جریان اند که شکافِ میان مجاز و حقیقت شان تنها به قطر یک درب است، شاید که اودیسۀ هومر نیز تمام سرگردانی اش تنها به قطر یک درب بود، شاید تمام این نرسیدن ها بهانه است... اودیسۀ نمایش نیز مانند اودیسۀ هومر به دنیای مردگان سفر میکند اما این بار دیگر احساس افتخاری در کار نیست. این بار تنها پشیمانی از جنگی خانمان سوز به یادگار مانده و فراموشیِ همۀ آن قتل های بی وقفه ای که یک انسان در طول جنگ گرفتارش میشود و ناگزیر دستش را به خون انسان هایی دیگر می آلاید. دقیقاً نکتۀ پنهان و کلیدی نمایش در همین اِله مانه "فراموشی" منعکس میشود. اولیس مدام می خواهد بازی کند، می خواهد همۀ کشتی را بفروشد و ابزار سرگرم کننده بخرد؟ چرا؟ میخواهد به هر طریقی رعیت خود به همبازیِ خود تبدیل کند، چرا؟ تنها به این علت که فراموش کند. فراموش کند چند تا سرباز بی گناه را کشته است. فراموش کند که این کشتی شکسته هرگز به هیچ جا نخواهد رسید... رعیتِ این کشتی از خدا می خواهد که این کشتی را به مقصد برساند و در همینجاست که شَک در ماهیت وجودی خالق آغاز می گردد! چنانچه به مثابۀ سکولاریسم، باور به عدم وجود خالق کنی، این دَورانِ پوچی همۀ هویتت را به آتش میکشد و چنانچه ماهیتِ خالق را بپذیری، پس بی شک در صفتِ قادر مطلق خداوند، عاقبت به خیریِ این کشتی عملی بس ساده است. از همین روست که رعیت مدام رو به زئوس تکرار میکند که این اندک الطاف تو نزد ما زمینیان خیلی عظیم جلوه میکند و تنها پنج درجه بخشندگی تو، سرانجام این کشتی را به خوشی رقم خواهد زد. رعیت معامله میکند. او بال هایِ خود را (بُعدِ اعتقادی و عرفانیِ خود را) میدهد و در ازایش "قطب نما" میگیرد. او همانند بسیاری از رعیت هایِ دنیا، اعتقاداتش را میفروشد تا مختصاتِ رسیدن به ترقی را پیدا کند!! رعیتی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، سرانجام دست به انقلاب میزند. او هفت تیرش را رو به ارباب میکشد و کشتی را از آن خود میکند اما گویا که این کشتیِ تکه تکه، سرِ رسیدن ندارد...
صحنه های نمایش به شکلی در پس یکدیگر چیده شده اند که با بازی هایی زیبا و میزانسن هایی خلاقانه چشم را نوازش میکنند اما ممکن است تماشاگر در میانه هایِ نمایش از خود بپرسد که هدف از محتوایِ این صحنه ها چیست؟ این پرسشِ تماشاگر تا حدودی طبیعی است چراکه متأسفانه با وجود کثرت تئاترهای سطحی، کم محتوا و پیش پا افتاده ای که در سالیان اخیر به صحنه آمده اند، ذهن و قوۀ تفکر برخی از تماشاگران شدیداً تنبل شده است (مخصوصاً آنهایی که سن و سال کمتری دارند) و چه بسا که محتوای سنگینِ نمایشِ اودیسه در جایی از دست تماشاگر در برود. برای مثال اودیسه در صحنه ای زره آشیل (سردار جنگ تروا) را می فروشد و در ازایش کتاب هایی را می خرد که همه در ارتباط با خودش هستند و میگوید که این کتاب ها تاریخ من می باشند. حال همین صحنه را با مقدمات بالا و در مقیاس های یک سرزمین، یک ارباب و یک رعیت در نظر بگیرید. اربابی عنصر جاودانگیِ (زرۀ) فرماندۀ جنگ را می فروشد و در ازایش رسانه هایی (تاریخی) را می خرد که به تمجید از خودش پرداخته اند! همانطور که می بینید صحنه های نمایش بسیار عمیق تر از آنی هستند که در فرم ظاهری شان پیداست ... تمامی ایده ها و صحنه ها (با وجود شکل متفاوتشان) در درون هم نشانه هایی مرتبط و عمیق دارند. صحنه ای که یک اولیس به قتل سربازش اعتراف میکند، صحنه ای که یک اولیس قطعه قطعۀ کشتی را میفروشد، صحنه ای که دیگر داخل "تالار حافظ" نیست و تو می اندیشی که همۀ این اتفاقات میتواند در "خیابان شهریار" نیز در جریان باشد!!، صحنه ای که سرباز اولیس مشغول گوش کردن آواز سیرن ها میشود،همان آوازی که در داستان اصلیِ "هومر" هیچ گوشی توان شنیدنش را نداشت و فقط اودیسه آن را شنید. و اتفاقاً همین آواز در سالن پخش میشود و البته چقدر آن صدایِ زجه ها و ناله های مردم، برای ما مردمِ دل مُرده آشنا بود !!! یادش بخیر... به راستی که هیچ گوشی توان شنیدنش را نداشت !
اما چه کسی مسئولِ این همه سیاهی است؟؟ این همه کشتار، این همه زجه، این همه کشتیِ سرگردان، این همه رعیتِ ویران... سرانجام اودیسۀ سوم (به نمایندگی از نسل بشر) در مسیر کشف خداوند، وارد سیاهچاله میشود تا گریبانِ آن شنوندۀ بینا را بابت این همه نشنیدن و ندیدن بگیرد !!! اینجاست که در میان تماشاگران، صدایِ هق هق گریه هایشان زخمِ این نسل سوخته را عیان میکند. اودیسه ای که بر صحنه است به نیابت این نسل رو به زئوس فریاد میکشد که: "تو دروغ گفتی... دروغ گفتی...ما انسان ها از کربن ساخته شده ایم... ما حرامزاده ای سرراهی هستیم... وظیفه و سرنوشتی در کار نیست... تو فقط تاس میندازی... فقط تاس میندازی!". اما تراژیک نمایش اینجاست که اودیسه از سیاهچاله به خانه اش برمی گردد و به ناگاه در می یابیم که مابینِ اتاقِ اودیسه و همسرش به وسعتِ یک اقیانوس فاصله است! آری، همان انسانی که تا سیاهچاله برایِ لمس خدا پیش رفته، در خانۀ خودش تا اتاقِ محزونِ همسرش پیش نرفته تا ببیند که همسرش کوزه نمی سازد، بلکه ریسندگی میکند!! به راستی انسان باید به کجا برود؟ خدا اگر هست کجاست؟ در سیاهچاله یا در اتاقِ همسری با دستانِ پینه بسته؟؟
اما نمایش در صحنۀ تکان دهندۀ پایانی اش چرخشِ نیهلیسمی این داستانِ تا ابد تکراریِ ارباب و رعیت را به بازی میکشد. سرانجام رعیت کشف میکند که اربابش به عمد کشتی را به مقصد نمی رساند. ارباب در پی استمرار سلطنتش است. رعیت در میابد که ساعتِ او همیشه در عدد "یک و نیم" ثابت شده است (عددی که لفظش در زبانِ عامۀ ما نهفته است و با رجوع به همین زبانِ عامه است که می فهمیم رعیت ها تا همیشه محکوم به چه چیزند!). سپس دربِ ورود به دنیایی حقیقی و خروج از این کشتی ویران به رویِ رعیتِ نمایش باز میشود اما دریغا که او توانِ رفتن ندارد. چرا که گوشت و استخوانش با "جبر" و "بردگی" گره خورده است! او دیگر نمی خواهد آزاد باشد، او عادت کرده است که درگیر بازی هایِ مضحکِ ارباب خویش شود و اینجاست که می ماند تا با اربابش پینگ پنگ بازی کند، این بار بدون توپ، بدون میز !!!
نمایش به مثابۀ یک شاهکار است، شاید تنها نقص کار در یکپارچگی ریتم باشد که البته در صحنه های محدودی خودش را نشان میدهد که حدوداً در اولین اجرا در پیش چشمان تماشاگر طبیعی است. آن هم با وجود بازیگران جوانی که وظیفۀ مهار این صحنه گردانیِ پر میزانسن و سخت را داشته اند. نقصی که احتمالاً با دو سه اجرای عموم از بین خواهد رفت. در انتها خسته نباشیدی صمیمانه به جناب دادگر و تمام گروه محترم اجراییشان میگویم که اینچنین برای ذهن و نگاه مخاطب ارش قائل اند و برای لحظه به لحظۀ چیزی که ارائه می دهند، می اندیشند...
بسیار لذت بردم و فراوان سپاس.
۱۸ فروردین ۱۳۹۵
نوشته خوبی بود.ممنون.اما به شخصه نیمه اول نمایش رو پرگو،وکمی نه شسته و نه رفته دیدم.دقیقن این صفت رو نوشتم تا منظورم رو یتونم برسونم.از گروه دادگر کار اعجاب انگیز هملت منو شگفت زده کرد.چنان به روز رسانی دقیق و جذابی که از همون دقایق اول تا لحظه اخر شیفته اون همه ایده و متن میشیم.اما اینجا نیمه اول کار خسته کننده است و نیمه دوم کار خیلی خوب با چند ایده عالی و چندین دیالوگ فوق العاده .
فقط حیف که مثل هملت کامل نبود.ولی چون میمه دوم اثر خیلی عالیه اکثر تماشاگران راضی بیرون میان.
۲۴ فروردین ۱۳۹۵
آقای پرهان عزیز
سپاس از یادداشت مبسوط و تامل برانگیز شما
دیشب که به تماشای اجرا نشستم، نوشتار شما را هر آن به خاطر می آوردم.
و سپاس از نظر لطفی که به "فهرست" داشتید.
مانا باشید.
۲۴ فروردین ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"زمان" اکنون تبدیل به مهمترین عامل پیش برنده در تئاتر کشورمان شده است. زمانی که صرف پیش تولید یک نمایش میشود.


چنانچه این اجرا در یکی دو سال گذشته به صحنه میرفت، بسیار ملایم تر و البته "سربسته تر" به نقد آن می پرداختم ، لیکن از آنجایی که متأسفانه این قبیل اجراها دارد تبدیل به "عُرف" میشود، ناگزیر اندکی احساس مسئولیت کرده و نقدم را عیان تر بیان میکنم. نمایش "مالی سویینی" در خوشبینانه ترین حالت یک نمایش متوسط دانشجویی است، ماحصل یک ماه تمرین چند ساعته (بدون احتساب تعطیلات!). اولین پرسش این است که چرا یک تماشاگر باید متحمل پرداخت هزینه شده و به تماشای یک تئاتر بنشیند؟ اگر مخاطبی با خرید کتاب و نمایشنامۀ مورد نظر (که بسیار ارزانتر از تهیۀ بلیط نمایش است) به مطالعۀ اثر بپردازد، چه چیزی کمتر از تماشای این نمایش عایدش شده است؟ چقدر تفاوت دارد که من در خانه ام به مطالعۀ این نمایشنامه بپردازم، یا در سایه روشن سالن ایرانشهر، ابَر، کُردا و جمالی برایم بخوانند؟ اصلاً از چه مرزی عبور کنیم دیگر نمایشنامه خوانی نکرده ایم؟ اصلاً نمایش صحنه ای یعنی چه؟!! تفکیک نمایش رادیویی از نمایش صحنه ای از کجا آغاز میشود؟ چگونه تمییز دهیم نمایشی را که دغدغه مند است با نمایشی که صرفاً سواستفاده ای است از تنبلی مخاطب ایرانی در عرصۀ مطالعه!... آیا کارگردان ها پاسخ این پرسش ها را نمی دانند؟ آیا در کشوری تئاتر می بینیم که پیش تر نمایش هایی مطلوب و باکیفیت به روی صحنه نیامده اند؟ یا اینکه برخی دوستان راه و رسم "بازار" را یاد گرفته اند؟! آیا تقصیر بر گردن تماشاگر است که به صرف وجود چند بازیگر ستاره، چشمانش در برابر سایت فروش ... دیدن ادامه ›› برق میزند؟ آیا مقصر مرکز محترم نمایش است که هیچ استانداردی کیفی برای در اختیار قرار دادن سالن های دولتی ندارد؟...
آیا متن "مالی سویینی" خوب است؟ ... خوب؟ یا بد؟ چه فرقی میکند؟ کیفیت متن چه ارتباطی به گروه اجرایی دارد؟ مگر متن متعلق به گروه است؟ مگر بازنویسی ای انجام شده؟ مگر قدمی از دنیای نویسنده فراتر رفته شده؟ اصلن چقدر این متن دراماتورژی شده است؟ ... شما را به مطالعۀ متن اورجینال دعوت میکنم، ببینید از کدام یک بیشتر میتوان لذت برد... حال پرسش اینجاست که تماشاگر تئاتر چقدر باید در هنگام انتخاب و خرید یک بلیط به نویسندگی و دراماتورژی اثر توجه کند؟ آیا اثر را یک هموطن نوشته یا بازنویسی کرده است؟ آیا یک کارگردان یا گروه سعی دارد با دراماتورژی یک نمایشنامۀ جهانی، نگاهی تازه را به ما عرضه کند و در پی ریسمانی برای رسیدن به دردها و معضلات امروز است؟ یا یک سری کاسبان تئاتر قصد دارند نمایشنامه ای فریبنده را به شکلی خطی و بدون هیچ کشف و بینشی تحویل مخاطب دهند؟!... به گروه محترم همیاری پیشنهاد میکنم که در صورت امکان صفحه ای مجزا در خصوص بحث و بررسی پیرامون این مطالب باز کند، چرا که زنگ خطری جدی تئاتر این سرزمین را تهدید میکند...
.
نمایش "مالی سویینی" به شدت ضعیف است. در یک سوم ابتدایی نمایش که تعریف موقعیت و شخصیت را داریم، دریغ از هیچگونه ارتباط دراماتیزه شده مابین پرسوناژها، دریغ از هیچ ایده ای. فقط نمایشنامه خوانده میشود زیرا هیچ کشفی از مالی سویینی وجود ندارد. کافی است که پس از 30 دقیقه ازنمایش از خود بپرسید که این سه بازیگر کیستند؟ هیچ پاسخ عمیقی پیدا نمی کنید و این در حالی است که انبوهی از دیالوگ و مونولوگ در همین راستا بیان شده است. آنقدر نمایش در پردازش بصری ضعیف است که اکثر دیالوگ ها در بی حوصلگی تماشاگر گم میشود. اگر به این ضعف بصری، عدم تسلط بازیگر در جمله بندی و قطع و وصل میکروفون را هم اضافه کنیم، علناً چیزی از ریتم باقی نمی ماند و تماشاگر تا تصمیم به تمرکز بگیرد، ابتدا یا انتهای مونولوگ را ناخودآگاه رها میکند. این امری بدیهی است. وقتی در پروسۀ انتقال یک پیام، تصویر را حذف کنیم و تنها به صوت بسنده کنیم، فعال ترین عنصر گیرندۀ مقابل را خاموش کرده ایم. برای همین است که در اصول نمایش رادیویی باید بارها معرفی موقعیت و موضوع را زیرکانه در لابه لای دیالوگ ها قرار دهی... اگر میخواهید که عامدانه میزانسن و تصویر را از نمایش خود حذف کنید، باید نمایشنامه ای انتخاب کنید که مملو از دیالوگ های کوتاه و "پیش برنده" باشد تا بلکه بازیگران با لحن و اجرای خود بتوانند عنصر "ارتباط" را در نمایش ایجاد کنند. به نوعی باید در ذات متن به دنبال فرم اجرایی گشت، زیرا این "ساختمان" نمایشنامه است که باید دراماتورژی شده و تصویر بسازد وگرنه با سلاخی کردن یک ماهی تلنگری به نمایش وارد نمیشود، تلنگری به مخاطب ساده دل و بیچارۀ ایرانی شاید! ... با "ژست روشنفکری" تئاتر به جلو نمیرود، باید ماه ها تمرین کرد تا گامی به جلو رفت، تئاتر در دل ممارست است که به مرحلۀ "کشف" نائل میشود. وقتی به پشتوانۀ یکی دو ستاره به دل سالن ایرانشهر میزنی، معلوم است که خام و ساده انگارانه از کنار "کور بینایی" مالی سویینی گذر میکنی و اصلاً نمی اندیشی که این کوربینایی چیست؟ چگونه میشود آن را نمایش داد، میزانسنش کرد و صحنه را به آتش کشید؟ تمام خلاقیتت میشود یک آیینه و مثلاً آکواریومی از تصویر حقایق، شاید!... مالی نیز اگر پرده را نکشد، موقعیت اش حدوداً هیچ تفاوتی با پیش تر خود ندارد، زیرا اصلاً ارتباطی بین کاراکترها شکل نگرفته که حالا جدایی شان بخواهد فکر تماشاگر را درگیر کند. اگر با مطالعۀ نمایشنامۀ مالی سویینی فکرت درگیر میشود و ارتباطی را کشف میکنی، ماحصل تصاویر ناخودآگاهی است که در ذهن خود میسازی. در هنگام مطالعۀ یک نمایشنامه ، خواننده ابتدا کاراکترها را در ذهن خود تبدیل به شخصیتی آشنا در خاطره هایش میکند و سپس با تعریفی ناخودآگاه از مکان و زمان، لحظه ها و موقعیت ها را ترسیم کرده و در دنیای درون مغز خود کم کم ارتباط ها را شکل میدهد و درگیر داستان میشود. اما قرار نیست که با به صحنه بردن این نمایشنامه، مجدد همین اتفاق در مغز تماشاگر تکرار شود! زیرا در سالن نمایش، تماشاگر هیچ تصویر ذهنی ای نمیسازد بلکه مدار تصویرسازی مغز خود را خاموش کرده و تمام قوۀ بینایی و شنوایی خویش را در اختیار صحنۀ پیش روی خود قرار میدهد. از همین رو چنانچه به عنوان یک کارگردان نتوانی تطبیقی مناسب بین اصوات و تصاویر نمایش ایجاد کنی و چشمان تماشاگرت را سیراب گردانی، بازی را باخته ای و در خوشبینانه ترین حالت، نمایش ات به همراه چند ستاره، تنها یک سرگرمی دو ساعته است در غروبی بورژوآ...

احتمالاً اگر چند سال بعد خاطراتمان را از نمایش هایی که دیده ایم (یا بهتر بگویم شنیده ایم) مرور کنیم، تنها چند ستاره در خاطرمان باقی مانده باشند که رو به تماشاگران، انبوهی از واژگان را یکی پس از دیگری پرتاب میکنند... همین....
بالاخره یک فیلم دیدیم !

آبادان و پالایشگاه های عظیم نفتیِ یک سرزمین. دوربینی که عظمت این پیشرفتِ باشکوهِ صنعتی را متبحرانه در مقابل چشمان تماشاگر می گذارد و مردی که به عنوان سرپرست بخش تعمیراتِ این پالایشگاه ست، لوح تقدیری را بابت سربلندی در دوران تحریم ها دریافت میکند!. آری، او سربلند دوران تحریم ها بوده است، زیرا سالهاست که دختر خویش را تحریم کرده است... سالهاست که خواهر خویش را تحریم کرده است تا در دالونای پالایشگاهی عظیم، سربلند بیرون بیاید. اما حالا نوبت به شکستن تحریم ها میرسد. دختری که می خواهد به وسعت تنها یک نیمه روز، آزادی را تجربه کند، گرفتار "ریزگردهای" آبادانِ غمزده میشود و همه چیز به ناگاه فرو میریزد. و حالا مرد قصه، پهلوانِ گذر از تحریم ها، باید در میان مردم ماسک زده و خستۀ شهرش، راهی پایتخت شود تا با دخترش مؤاخذه کند نه مناظره! . مردی که در مقابل دکلِ برقِ پایتخت خود را حقیر می یابد، تازه می فهمد که تکه های پالایشگاه تا دوردست ها ادامه دارد! پس نه او دیگر اینجا سرپرست کارگرانش و سربلندِ تحریم هاست و نه دخترش گنجشکِ ترسویِ خانه. پس این مرد راهی جز نشستن بر میز مذاکره ندارد، مذاکره با خواهری غریب در پایتخت، خواهری که ده سال است در تحریم برادرش پیر شده است!. خواهری که همسرش زمین خوردۀ فروش کفش های چینی است!. گویا مرد قصۀ ما باید بفهمد که زخم تحریم ها با یک لوح فکستنی ترمیم نمی شود، پس بهتر است که تلویزیونی که دم از توافق میزند، خاموش شود: "خاموش کن اون تلویزیونو، واسه کی روشنه؟؟".
در سرزمینی که دخترانش به قدمت سه نسل تحریم شده اند، باید هم به جای خانواده، لوح تقدیر بر صندلیِ عقبِ ماشینِ مرد آرام بگیرد. و حالا خانه ای ... دیدن ادامه ›› ویران مانده است که زنی خسته در آن، زنانی خسته تر را تزیین میکند و صبح ها در مهدکودکی برای نسلی پیشِ رو دست و پا میزند. گرمای این خانه در بوی تعفن دودکشی فرسوده پنهان شده است. اما چه کسی باید به داد این دودکش برسد؟ مردی که از فرط چاقی توانش را از دست داده است، باید سه طبقه (شاید سه نسل) را بالا برود تا هن هن کنان، بر پشت بامِ پر از برف پایتخت، دودکشی را ترمیم کند که سه طبقه پایین تر، یک دختر و یک زن در آرامشِ گرمایِ یک بخاری کهنه، بدین نتیجه برسند که هیچ چیز خانواده نمی شود!
"دختر"، آخرین اثر رضا میرکریمی به حدی عمیق و فلسفی ست که ناگزیر باید سر تعظیم در مقابل آن فرود بیاوری. دیالوگ هایی تکان دهنده که به مثابۀ آبِ خوردن، در میان خنده و روزمرگیِ شخصیت ها بیان میشوند و انگار نه انگار که هرکدامشان همۀ وجودت را می لرزاند. رضا میرکریمی شعار نمی دهد و سینمایش را بر سر مخاطب چماق نمی کند. او روایتگر یک زندگی ست، تو میتوانی فلسفۀ بی کرانِ این زندگی را بچشی و مست و ویران، سینما را به مقصدِ تفکری ژرف ترک کنی. تو میتوانی ولی رضا میرکریمی تو را مجبور نمی کند. او در سینمایش هرگز ادای روشنفکری و تحقیر اندیشه هایِ عامۀ مردم را ندارد. او حرف های درشت نمی زند، شاید این رازِ سینمای میرکریمی است که باعث میشود احتمالاً مورد پسندِ قشرِ شبهِ روشنفکر نباشد!
تماشای فیلم "دختر" به بسیاری از دختران این سرزمین پیشنهاد میشود. پیشنهادی ویژه برای دخترانی که رسیدن به کوچک ترین شادی هایشان به لب هایِ غیر قابل پیش بینیِ پدرانشان گره خورده است تا با شنیدن یک "آره" به عرش برسند و با شنیدن یک "نه" به فرش!
خیلی مشتاق شدم به دیدن این فیلم
۱۸ بهمن ۱۳۹۴
تحلیل و نظر عالی
ممنون
هم از فیلم لذت بردیم هم از تخلیل
۱۸ بهمن ۱۳۹۴
جناب آقای پرهان من با تصویرکردن روزمرگی در سینمای فرهادی‌ها و کاهانی‌ها مخالف نیستم. ولی خب این جنس سینما، سلیقۀ من نیست. و البته فیلم دختر رو متعلق به این ژانر نمیدونم. در بسیاری موارد، از سوی مولفان و متنقدان اثر، موارد ضعف فیلمنامه و داستان و دیالوگها با اصطلاحات زیبایی نظیر تماشای روزمرگی، سینمای اجتماعی، پایان باز و ازین قبیل رفع و رجوع می‌شود. در کل فیلم رو دوست داشتم.
۱۸ بهمن ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش هایی از جشنواره که در طی این 10 روز و یا ماه های اخیر به تماشایشان نشستم:

خاطرات و کابوس های... / ترور / دگردیسی پروانه شدن/ فاجعه معدن... / شب آوازهایش.../ جان گز/ متاستاز/ قرار/ بازی سایه/ اپرای عروسکی مولوی/ جنایت و مکافات/ هتلی ها/ بیضایی/ وضعیت صفر/ هیولاها/ اودیسه/ دعوت به دو نمایش.../ هملت/ تکه های سنگین سرب/ خانه ای در آسیا/ وانیک/ دو روی روایت.../ برف نیمه مرداد/ هیچکس نبود بیدارمان کند/ هدا گابلر/ سال ثانیه.


* با توجه به نظر شخصی این حقیر، پنج اثر برتر جشنوارۀ امسال (به ترتیب از پایین به بالا) به شرح ذیل میباشند:


5 - بازی سایه - تاتسویا هازگاوا - ژاپن
.
.
.
4- فاجعۀ معدن کوشیرو - محمد زارعى، مرتضى غفارى - ایران
.
.
.
3- هیولاها -لارنت فرانی -فرانسه
.
.
.
2- هملت - اوستر مایر - آلمان
.
.
.
1- اودیسه - آرش دادگر - ایران
حضور چنین نمایش هایی در جشنواره فجر، بی شک خالی از لطف نیست و مملو است از نکات آموزشی. طبعاً بسیاری از مخاطبان ایرانی با تماشای نمایشی همچون "بازی سایه" به سر ذوق می آیند و با رضایت کامل از هزینه ای که پرداخته اند، سالن را با حالی خوش ترک می کنند. این امری کاملاً بدیهی است زیرا در کشوری که گاهاً نمایش هایش از ایده تا اجرا را یک ماهه می پیمایند و برخی کارگردان هایش با افتخار اعلام می کنند که تنها با دو سه هفته تمرین آماده شده اند، و البته به هنگام اجرا، تا جایی که رمق دارند صندلی اضافه می کنند و بلیط می فروشند، بدون اینکه هیچ توجهی به آسایش و تکریم مخاطب داشته باشند، در چنین کشوری، قطعاً نمایش های برون مرزی مملو از نکات آموزنده است. نمایش هایی که بازیگرانش با تمام وجود خود را وقف گروه و اثر می کنند، بی آنکه بخواهند لحظه ای بیش از دیگری دیده شوند. نمایش هایی که بی شک ماحصل ماه های متمادی تمرین طاقت فرساست. بزرگترین امتیاز حضور این دست کارها در جشنوارۀ فجر، بالا رفتنِ توانِ بصری و آگاهیِ تصویریِ مخاطب ایرانی ست تا بلکه تفاوت ها را ببیند و بفهمد که وقتی در کشورش، 20 تا 30 هزارتومان بلیط می خرد و به تماشای دیالوگ گفتنِ چند بازیگرِ (باصطلاح ستاره)، در میزانسن هایی ساده و پیش پا افتاده می نشیند، چه کلاه بزرگی سرش رفته ... دیدن ادامه ›› است!



در خصوص خود نمایش "بازی سایه" نیز به نظر نمی رسد که برای داوران بین المللیِ امسال، اتفاق خیره کننده ای باشد، چراکه این قبیل اجراها در خارج از ایران بسیار متداول است. اما با توجه به سطح نمایش های ایرانیِ حاضر در بخش بین الملل (نمایش هایی که پیش تر اجرای عموم شان را گذرانده اند)، بسیار بعید به نظر می رسد که اجراهای کشورمان شانسی برای دریافت تندیس داشته باشند. مگر اینکه با یک شگفتی روبرو بشیم...
جناب پرهان فرهیخته وارجمند با بسیاری از موارد مورد اشاره تان همدل ام.. به راستی تماشای اجراهای خوب خارجی در ارتقاء سلیقه ی بصری و زیبایی شناختی مخاطب ایرانی بسیار تاثیرگذار است و امکان مقایسه خواهد داد
متاسفانه بخشی از تاتر ایران قشری و باری به هر جهت ،سطحی نگر، ستاره محور و کاسبکار شده است اما در عین حال مشکلات بسیار زیاد جامعه فرهنگی- تاتری ایران با کشوری مثل ژاپن یا آلمان غیرقابل مقایسه است...
بودجه سوبسید دولت( شهرداری های )برای کمک به تاتر آلمان بستری ایجاد می کند که گروه های تاتری متمرکز و طولانی مدت و البته مستقل از دخالت های فرمایشی دولتی با هم کار کنند و نتایج اش برای فرهنگ و مردم درخشان ... دیدن ادامه ›› است..
کمک های مالی دولت( بدون دخالت در پروسه تولید و خلق آن) برای تاتر هر کشور ضروری است حتی آلمان که ثروتمندترین اقتصاد اروپا و دنیا است برای بقا تاتر اصیل اش کمک پولی می کند...
تاتر بدون کمک مالی هویت اصلی و خاصیت مترقی و پرسشگرش را از دست می دهد و نتیجه اش می شود چیزی که عمدتا در صحنه های تماشاخانه های مفلوک این شهر شاهدش هستیم.
۰۴ بهمن ۱۳۹۴
و این را هم اضافه کنم. مشخص و معلوم است که قرار نیست پسند همه یکی باشد و هنرمند هم نه وظیفه دارد نه اصولا برایش ممکن است همه را راضی کند. همه بارها با دوستان هم سلیقه ای یک اجرا را دیده ایم که یکیمان کار را دوست داشته و یکی نه.
مهم این است که هنرمند باید احترام ببیند و به خاطر زحمتش ستایش شود. آن هم هنرمندی که با دهها مشکل سر و کار دارد و از جان مایه می گذارد و اگر چیزی جز عشق انگیزه اش باشد یک روز هم در فضای سخت تاب نمی آورد. و تماشاگر هم حق دارد در شرایط متوسط ( فقط متوسط) و مناسب کار را ببیند.
۰۸ بهمن ۱۳۹۴
بیتا نجاتی (tina2677)
Ns عزیز
خوشحالم که هم عقیده هستیم. پاینده باشید.
۰۸ بهمن ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید