شادی جان
دلم برایت تنگ شده
روزگاران درازی بود
که تو را می خواستم
لغزش پیراهنت را
در باد
بازوان بلورینت را
در خواب
آغوش گرمت که
فراموشی بود
پروازی بود در قلمرو حصاری
بی نهایت
روزگاران
... دیدن ادامه ››
درازی بود
شادی
که تورا می خواستم
لبخند غمناکت
که تاوان درد بود
مرا تنهاتر از
بی تو بودن ها، رها می کرد
از این که آن قدر خوب بودیم
که جهان را بدها ربودند
هرگز حسرتی با ما نماند
اما با تو
تنها نامی ماند از شادی و
سینه ات تهی شد
از اشتیاق لبخند.
شادی جان
دلم برایت تنگ شده
ای کاش انسان نبودیم
این رنج
حنجره ای عظیم
برای فریاد می خواست.
پشت پنجره ی دنیا
انتظار رفتن
چشم های ما را
به دور دست ها ی جهانی دیگر
دوخته
کسانی بی درنگ
به ظلم و قتل و دزدی و جنگ
اصرار دارند!
من زمین شخم زده ای را دیدم
که هزاران پای کودک
معصومانه
از خاک بیرون زده بود
و دهان مادرانی
که چه دردناک از خاک پر بود!
شادی جان
دلم خیلی . . خیلی . . . خیلی
برایت تنگ شده!
هر چند از آن من نیستی
که در رنج زاده شدم
تو را همیشه
پشت این پنجره
آرزو می کنم.
(امیر بابک یحیی پور) 1395/5/13