دندانهای کشیده شده گرگ ناقلا
یکی بود یکی نبود
بازآفرینی داستانها در شکل و شمایلی دیگر، در خوانشی متفاوت، موضوع تازهای نیست و نخواهد بود. از آن روزی که عبارت بینامتنیت از جولیا کریستوا در ادبیات منتقدان مد کرد تا به امروز، کشف و شهود متن نخستین در هر متنی، به بخشی جذابی بدل شده است. در این میان عبارتی چون «برساخته» نیز پا به عرصه گذاشت تا برخی از نوشتارها یا حتی تصاویر با صفت برساخته مبدل به اثری پستمدرن شوند و این پستمدرن بودن نیز برای خود شرایطی دست و پا کرد.
برای مثال توقع از متن پستمدرن آن است که کلانروایت را در هم شکند و به خرده روایت برسد و از خلال این تز و آنتیتز، فراروایت شکل گیرد و این فراروایت میتواند همان برساختگی متن باشد. همان چیزی که محمد مساوات به مخاطبش ارائه میدهد. شکلی افراطیتر از «هملت» آرش دادگر؛ چرا که دادگر چندان کلانروایتها را دستمالی نمیکند، آنها را چندان خرد نمیکند و تنها به محدود کردنشان بسنده میکند. او اصل ماجرا را حفظ میکند و حتی کلانروایتی چون علم
... دیدن ادامه ››
را با نگرش ستایشگرانه وارد ماجرا میکند.
ماجرا در «بیپدر» متفاوت است. اصل متن نخستین از بین رفته است. اصل داستان بخشی از داستانهای پریانی است که برادران گریم جمعآوری کردهاند و شکل دیگرش داستان «سه بچه خوک» است. داستان کودکانه که برای ما به «بزبز قندی و گرگ ناقلا» تغییر نام پیدا کرده است یک کلان روایت مهم دارد: خانواده. این کلان روایت به واسطه اهمیت اجتماعی آن از گذشته تا به امروز، در شکل یک فابل (Fable) جلوه میکند. داستان استعاری، شیوه تدافعی برای حفظ خانواده را تصویرسازی میکند و سالها و سالها به رویه خود ادامه میدهد. در «بیپدر» هم مساوات به این کلانروایت حمله میکند. او کلانروایت را از آن استعاره فابل خارج میکند. عریان نمایشش میدهد و بعد در فرایند تبدیل شدنش به یک فراروایت از هم متلاشیش میکند؛ ولی این داستان یک تاریخچه دارد.
آن روز که پدر بود
به نگاهی به چهار اثر اخیر محمد مساوات بیاندازیم و از خود بپرسیم چه میبینیم. در نمایش تحسین شده «قصه ظهر جمعه» یک خانواده در آستانه مراسم ازدواج خواهر کوچکتر «خانواده» درگیر دغلبازی یکدیگر میشوند، پردهها میافتد و این در حالی است که پدر بیمار درگذشته است و فهم مرگ او پایان نمایش است.
در نمایش «خانواده» یک «خانواده» به مثابه جهان گرد هم درگیر یک دور باطل به ظاهر شاد هستند. آنان نادیدهها را دیده میدانند تا آنکه پسر کوچکتر میگوید چیزی نمیبیند و همه اینها یک وهم است. پدر او را طرد میکند و «خانواده» دیگر او را نمیبیند. نتیجه کار آن است که پدر همه را از دیده برون میکند و دیگر کسی در «خانواده» دیده نمیشود.
در نمایش «بیضایی» سه پرده از شاهنامه انتخاب شده است که هر سه به داستان یک «خانواده» اساطیری اشاره دارد. در هر سه داستان پدر عاملی است برای از هم پاشیدن و قربانی فرزندان تا در نهایت بقای خود را داشته باشد.
در نمایش «یافت آباد» یک «خانواده» و جمع دوستان سرمایه خود را روی هم نهادهاند تا کار مشترکی را پی بگیرند؛ اما در یک اثاثکشی پول گم میشود و «خانواده» به جان هم میافتد. در این نمایش نقش تکنولوژی آرامآرام در جهان مساوات ورود میکند.
حال «بیپدر». دیگر قضیه از تریلوژی گذشته است و به یک الگوی تکرار برای مساوات بدل شده است. او گویی چیزی جز خانواده نمیبیند و هدفش هم درهمشکستن یک کلانروایت است. در آثار سابقش اصولاً نقش پدر در پاشیدن این رنگ اجتماعی پررنگ بود و آرام آرام به سمت دو کلانروایت دیگر تمایل یافت: «قدرت» و «ثروت». این دو در تقابل با «خانواده» از هم پاشیدن را رقم میزنند و «خانواده» در برابرش توانایی ندارد. پدر همواره در نقش قدرت ظاهر میشود و برای خود لزوم کسب ثروت را - به عنوان ابزار رسیدن به قدرت- مهیا میکند. در «یافتآباد» که نقش پدربودگی کمرنگ است، باز این مجمع مردان یا پدران است که بابت ثروت پاشش یک جامعه کوچک را رقم میزنند.
در «بیپدر» پدر یک گرگ است، گرگی که اخته شده است. او به یک بز بدل میشود. او گیاهخوار میشود. او مردانگیش را عملاً از دست میدهد. گرگی که با یک پسر وارد خانه بزها شدهاند در نهایت از بزها میهراسند. پدر در نگاه مساوات دیگر بر عرش ننشسته است. کافی است به میزانسنها دقت بیشتری کنیم. گرگ پدر بیشتر اوقات پایین پلکان میایستد. او دیگر پدر نیست؛ چون این «خانواده» نیست.
پدر نینتندو را میشکند
شیگرو میاموتو، شخصیت ماریو را در 1981 خلق کرد و آن را به محبوبترین شخصیت بازیهای ویدئویی در تمام ادوار تاریخ بازیهایی از این دست رساند. بازی که در دوران بیتها آفریده شد، با یک موسیقی مشهور، در مواقع شکست همراه بود که برای گیمخورهایی چون نگارنده تا ابد الدهر آشنا خواهند ماند. در نمایش «بیپدر» صدا به شدت وابسته به فضاست و موسیقی چندانی وجود ندارد، به جز موسیقی شکست خوردن سوپر ماریو. ماریو لولهکشی ایتالیایی است که در سرزمینی خیالی قصد دارد شاهزاده خانم اسیر چنگ اژدها را نجات دهد و احتمالاً با او تشکیل خانواده دهد. این دو از دو طبقه اجتماعی کاملاً مجزا هستند. یکی کارگر است و دیگری آریستوکرات. در نمایش هم بز ماده زوجه گرگ نر شده است. نتیجه هم جابهجا شدن قدرت شده است. یعنی اگر ماریو پرنسس را به نکاح خود در آورد، قدر قدرت میشود؟
حال موسیقی این بازی تنها صوت خارج از فضای نمایش است. یک نگرش کاملاً پستمدرن و البته کمی هم برشتی. ایجاد فاصلهگذاری میان روایت و مخاطب که البته از همان ابتدا شکل میگیرد؛ چرا که بز و گرگها نه دم دارند و نه شاخ و نه پشم. همه چیز به سمت بازیهای پستمدرن کورت ونگاتی پیش میرود. گرگی که بز میشود و بزی که گرگ میشود. این رویه نیز دور از اصول ارسطویی نیست که ناممکن محتمل را برتر از ممکن نامختمل میدانست. داستان خطی پیش میرود، چیزی شبیه کارهای پستمدرنهای آمریکایی، کمی مزین به تکنیکهای نمایشنامهنویسان دهه هشتاد خلاق؛ ولی پرسشی نو، آیا واقعاً با اثری پستمدرن روبهروییم؟
پیرامتنیت و جدال رکبها
به دور «بیپدر» گرد و خاک بسیاری وجود دارد. بخش عمده آن به پیرامتنیت اثر بازمیگردد. از عنوانش که مخاطب را وامیدارد در آن «بیپدر» بودن را کشف کند. اگرچه میشود توجیه کرد که «بیپدر» بودن بزها عامل اصلی فاجعه است؛ اما اینها همه توجیه است. رابطه بز و گرگ قرار است نتیجه یک رابطه شبهعاشقانه با درونمایههای جنسی باشد. کافی است به خشونت رابطه دو شخصیت دقت کرد که در آن حتی عامل قدرت گرفتن ماده بز داستان توسع قدرت جنسی است. او میتواند دستور بدهد و گرگ نر را در سیطره خود هضم کند.
پس عنوان بیشتر به یک شیطنت میماند و در خدمت اثر. به کاتالوگ و پوستر میرسیم، شخصیتهایی در قالب بازیهای 256بیتی، تصاویری پیکسلی که تشخیص دادن جزییات در آن عبث است. بازی هم در شکل بازی گرفتن ورود کرده است. بازیگران فیزیک حرکتشان به بازیهایی از این دست شباهت دارند. حرکاتی که براساس مختصات دکارتی در برنامهنویسی پدید میآیند و به سبب محدود بودن دامنه شبیه به تصاویر اسلوموشن هستند. در اینجا اصل پیرامتنیت و متن همپوشانی دارند.
حال باید پرسید اینها چه سنخیتی با هم دارند؟ پاسخ شاید این باشد که داستان، بازی و پدر همگی برآمده از یک دهه شصت است، دهه شصتی که مساوات متولد آن است و حال میخواهد «برساخته» خود را بر آن بنا کند. دهه شصت به نظر تمام آثارش نیز جاری و ساری است. پدر خشن، پدر دیکتاتور، پدر غایب و اکنون پدر اخته؛ همگی برای مخاطب دهه شصتی گیراست. با این حال مخاطب چقدر میتواند این ریزهکاریها را تشخیص دهد؟ پاسخش با مخاطب؛ اما یک میشود به این پاسخ داد که آیا واقعاً اثر مساوات پستمدرن است؟
شاید یکی از بامزگیهای داستانها و نمایشنامههای پستمدرن در پایان و اپیلوگ باشد. جایی که نویسنده با قدرت تمام ظرافت نویسندگیش را خرج میکند تا به مخاطبش رکب زند. به «آرکادیا» استوپارد دقت کنید. او مدام از مرگ شخصیت مرکزی نمایش میگوید؛ آن هم در جایی در آینده. همه منتظر دیدن مرگ توماسینا هستند؛ اما در نهایت با عاشق خود والس میرقصد و در تاریکی محو میشود. استوپارد به ما رکب میزند. در نمونههای شاخص دیگر هم چنین است، میراثی به جا مانده از بامزگان ابسورد. آیا در «بیپدر» شما رکب میخورید؟ پاسخ خیر است.
فناشدگی به نفع مدرنیسم
بیشتر مخاطبان اثر تازه محمد مساوات کار او را بدیع مینامند. آن را اتفاقی نو در جهان تئاتر برمیشمرند. او را با بزرگان تئاتر مقایسه میکنند. شکی نیست او با گروهی جوان و فاقد شهرت موفق به عملی کردن تصویر ذهنی خود شده است؛ اما آیا او در روایت هم موفق بوده است؟ پاسخ منفی است. از همان ابتدا بر مخاطب آگاه به الگوهای داستانی مشخص است که در تقابل دو امر متضاد، رایجترین مسئله جابهجایی است. این جابهجایی نیز از نکات ظریفی است که میتوان در تمامی آثار مساوات دید. نگارنده پیشتر در یادداشتی تحت عنوان «قصه یک اجتماع در اتاق پدر با مفهوم ریاضیاتی اجتماع» به خاصیت جابهجایی ریاضیتی و شکلگیری آن در میزانسنهای مساوات اشاره کرده است. او یک شکل روایی کهن را به خوبی به تصویر میکشد؛ اما در جهان شکستن کلانروایتها، او در شکستن این کلانروایت ابتر است.
او نمیتواند شق جدیدی در داستان کشف کند. نمیتواند داستان را از چنگال ادبیات کلاسیک آزاد کند. داستان به همان منوال همیشگی دنبال میشود که میتوان در تیرهداستانهای مدرن جستجو کرد. نگونبختی آدمهایی که بسان ناقهرمانان فردینان سلین به پستی و حقارت کشانده میشوند و در این وانفسا این منگول است که خوراک خانواده خود میشود. ذکر این نکته هم قابل ذکر است که در در «خانواده» نیز فرزند دوم خانواده قربانی میشود.
حال تصور کنید در تصویر نهایی که همگی مشغول خوردن منگول هستند، ناگهان منگول وارد صحنه میشود و به توحش خانواده خود مینگرد و اکنون موسیقی سوپرماریو را با آن منطبق کنید. همه چیز دگرگون میشود. شاید خبری از یک پایان شکه کننده همیشگی نیست، یک پایانبندی قابل تصور، آن هم از ابتدای ماجرا؛ ولی طنز پستمدرن اثر رکبی به مخاطب میزند. او را با سیلی داغ از سالن بیرون میکند تا بفهمد یک مؤلف روی صندلی ردیف اول نشسته است. یک هنرمند با تمام شیطنتهای هوشمندانهاش. اما مساوات مؤلف نیست. او محصول چرمشیر است و از همان الگوی چرمشیری استفاده میکند. کمی رنگ و لعابش بیشتر و پرحرارتتر و البته پایانی کوتاهتر از سبک او برایش پیشبینی میشود.
این یک رکب بود.