با وجودی که هستی...
با وجودی که کنارت بهترین حس دنیا رو دارم...
با وجودی که تنهایی دیگه برام معنی نداره وقتی کنارت هستم یا ازت دورم...
یه وقتایی ... یه حس عجیب غریب و وحشتناک، میاد سراغم، چنباتمه میزنه گوشه ی قلبم... حس میکنم کیلومترها ازت دورم...
دلم می لرزه... سرم به دوران می افته... قلبم تند تند می زنه....
انگار گم شده باشم... وسط شلوغی... انگار راه برگشتی نداشته باشم، از جایی که نمیدونم کجاست...
بعد فکر میکنم تو باید باشی...
همین نزدیکی ها...
اما نیستی...
چرا از وسط شلوغی پیدات نیست؟
چرا دستمو نمیگیری ببریم؟ چرا پیدام نمیکنی؟
بعد گریم میگیره...
از دلتنگی...
از این حس مرموز ...
از این تنهاییِ کش دار...