اواخر نمایش-بازیگر نقش اسب: آقا میشه خواهش کنم برای یک بار ؛ فقط یکبار هم که شده سوارم نشید؟ خودتون وزنی ندارید اما توی چمدونتون یاد زنی رو حمل میکنید که وزن اشکهاش به اندازه دنیاست
( نقل به مضمون و تا جایی که ذهنم یاری میکنه)
و در اینجا بود که ناگهان این ابیات شعر خوان هشتم مرحوم اخوان ثالث مثل آوار بر سرم خراب شد که :
پهلوان کشتن دیو سپید، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم
– کز برایش پهلوان ناشناسی بود تا آن دم-
پنجه افکنده
... دیدن ادامه ››
ست در جانش؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد آنگه، سوزشی جانکاه.
گفت در دل: « رخش! طفلک رخش!
آه! »
ممنون جناب دادگر و گروه محترم کوانتوم بابت این اجرا سنگین و زیبا