(یک نوشته سرتاپا بیارتباط با تیارت؛ یا «...آری نیست؟»)
از سر دلگیری از احوال نابسامان بود یا لهیدگیِ یک جمعهی ماسیده که به شنبه نمیرسید، هر چه بود انقدری بود که تا اینجا آوردمان بعد از دو سال و چقدر. سر زدن به ملک غریبه را میماند وقتی ندای آشنا نشنوی. آمدیم عمارت چاراتاقهی دیروز را ببینیم، با همان آبیکاشیِ «یاهو»ی بالای در و کوبهی برنجیِ محضِ دقالباب، با همان انارهای نارسِ فرازِ پرچین، با همان اُرسیهای هزارالوان پنجدری، با عِطر سکنجبین و خرخرهای آقاخان و صدای چرخخیاطی بیبیجان که تلقتلق بپیچد در گوش دالان؛ دیدیم برجی جاگیرشده در همان کنجِ کوچه، اندامش به چه بلندی، نما آبگینه، بالابر دوبَر، آیفون تصویری؛ از راهروی آنوری هم کسی صدا زد «بِیکِن یادت نره هانی»
علیالحساب ماشالله را باید گفت، به دل باشد الهی این ملکِ نو، سایهاش صفای کوچه و نشانیاش بی تپق و پاشنهاش بیجار و جیر. الهی که عاقبتبهخیر شوند اهالیِ هنرش (خاصه تیارت که سرجهازی است).
آدابِ مبل و مبال فرنگی که یاد نداریم، گفتیم عجالتا گیوهنکنده یک داد «سرِ جالیزی» بزنیم، بلکه هم خشخشِ آشنایی صلایمان گفت از همعمارتیهای قدیم و نِیبِرهای نو:
«سلام!»