امشب یه مهمونیه بزرگ دعوتم. نمیدونم چرا از رفتن میترسم! شاید چون میگن تم لباس مهمونی کفنه! دلمو به دریا میزنم منم کفن پوش میرم تو بدون اینکه
... دیدن ادامه ››
خودمو معرفی کنم آروم میشینم یه گوشه فقط تماشا میکنم. اینجا پر از مهمونای عجیب غریبه همه جورآدمی هست مجرد، متاهل، نوجوون، معتاد، زن حامله، رقاص... صدا موزیک میره بالا انگاری همه میدونستن قرار تو مهمونی چه موزیکی پخش بشه همه با هم میخونن اما چرا من بلد نیستم فقط نگاه میکنم نگاه! حالم خوش نیست! تو سرم پر از هیاهوی آدماس دارم فکر میکنم اینجا یه سیاره کوچیک شده زمینه هر آدمی یه داستانی داره نسل به نسل آدما درگیرن با هم! فاجعه تقابل مدرنیته با سنت داره بیداد میکنه و انسان، انسانی که داره آخرین تلاشهای بیهوده رو برای چنگ زدن به زندگی نکبت بار دنیویش انجام میده چون از انقراض بشریت واهمه داره! بسه این همه تلاش این همه درد کاش یه ناجی پیدا بشه نجاتمون بده!.ذهنم دنبال یه سیاهچالس تا سوالای فلسفی ای که عین نوار فیلم از جلو چشام میگذررو بندازه توش تا اینکه همه جا تاریک میشه! اینجاست که خشونت به سر حد جنون میرسه، ضربان قلبم تند تند میزنه با خودم میگم دیگه وقتشه اینجا آخرشه آخر دنیاس آخر انسان بودن. تسلیم باید شد. یکی اومده نجاتمون بده اگرچه با درد ولی به تموم شدن می ارزه به هیچ شدن، به نبودن... بشریت منقرض شد!
آقای کوشکی من تئاترهای شمارو دوست دارم چون با هر بار دیدنش غافلگیرتر میشم. موفق باشید.