مدتی کشمکش افتاد میان من و دل / تا شد از پرده برون راز نهان من و دل
هر شبی من ز بلای دل و دل از غم تو / تا سحرگاه بلند است فغان من و دل
من ودل مدتی آواره گیتی بودیم / آخرافتاد به چنگ تو عنان من ودل
جز تو ای عشق که از هر دو زبان با خبری / کسی آگاه نباشد به زبان من و دل
دل به زلف تو گرفتار و من اندر پی دل / می کشم ناله و خلقی نگران من و دل
شانه بر زلف مزن ، دست بدار از شوخی / که بود بسته به این سلسله ، جان من و دل
جستجویی به سر کوی بتان باید کرد / تا بجویند در آن خاک نشان من و دل
دلم از دست ببردی و جدایی کردی / به تو ای دوست، نه این بود گمان من ودل
ه.الف سایه
از: ه.الف سایه