در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | Crimson درباره نمایش سالگشتگی: «سالگشتگی» یا «پرسه در پس کوچه های جهان مردگان» اول - خطاب می رسی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:20:03
«سالگشتگی»
یا
«پرسه در پس کوچه های جهان مردگان»

اول - خطاب می رسید که: «ای آدم! در بهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی می خور و می خسب و ... دیدن ادامه ›› با هر که خواهی انس گیر». هرچند که می گفتند، او می گفت:
«حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد که را دارد دوست؟ / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟»
چون وحشت آدم هیچ کم نمی شد و با کس انس نمی گرفت، هم از نفس او حوا را بیافرید و در کنار او نهاد تا با جنس خویش انس گیرد. آدم چون در جمال حوا نگریست، پرتو جمال حق دید، بر مشاهده حوا ظاهر شده، که «کلّ جمیل من جمال الله». ذوق آن جمال بازیافت، گفت:
«ای گل تو به روی دلربایی مانی / وی می تو ز یار من به جایی مانی
وی بخت ستیزه کار هر دم با من / بیگانه تری به آشنایی مانی»
مرصادالعباد - نجم رازی

دوم - خوابم میاد. چشمامو می بندم. سعی می کنم چشماتو بکشونم تو خوابم. چشمات... چشمام... خوابم... خوابم؟
هیچی یادم نمیاد. ذهنم خالیِ خالیه، لخت و عور. مغزم منجمد شده. سرم چسبیده به زمین، سرد و سنگین، مثل سایه بدنت کف خیابون، یه سایه ناتموم...
دلم می خواد چشمام قدم به قدم با پاهات که ول دادی رو میز، خواب بره. جمعشون کن، خوابشون می بره. خوابشون می بره؟ پاهات... چشمام... خواب...
دلم می خواد عطرت جاری بشه تو خوابم. اما هیچی یادم نمیاد. حتی صدات... حتی عطر صدات... صدات... خوابت... خوابم... خوا...

سوم - نمایش در فضایی مه آلود روایت می شود، فضایی که مخاطب ابتدا گمان به حقیقی بودن آن می برد، اما با گذشت زمان و پیشرفت روایت، گویی به دنیای خیال پا می گذارد. پرسش مهم این است که به راستی این مرز کجاست؟ آیا اساساً مرزی بین حقیقت و خیال وجود دارد یا این مرز خود خیالی دیگر است؟
راوی در ابتدای نمایش، از نمایشی دیگر می گوید که بناست بازیگران، پس از سالها روی آن صداگذاری کنند. در «رقص روی لیوان ها» که سالها پیش اجرا شده بود، دو بازیگر، یک مرد و یک زن، در دو سوی یک میز نشسته اند و به گفتگو می پردازند. دو بازیگری که ظاهراً در فضای خارج از نمایش هم، مانند روی صحنه درگیر رابطه ای عاطفی شده اند. امروز اما نه تنها دو بازیگر رو به روی هم قرار نگرفته اند، که حتی چهره یکدیگر را نمی بینند. گویی حسن معجونی با شبحی از مهین صدری صحبت می کند. دیالوگ هایی که مدام جا به جا می شود. گاهی شخص سومی که تنها صدایش را می شنویم در نقش مرد «رقص روی لیوان ها» وارد می شود، گاهی حسن معجونی دیالوگ های نقش زن نمایش را می گوید و مهین صدری، دیالوگ های نقش مرد را. حسن معجونی مدام دچار فراموشی می شود و همه چیز را درست و دقیق نمی داند. او گاهی حتی نمی داند با چه کسی حرف می زند.
نکته مهم دیگر، اشاره به اورفه در ابتدای نمایش است. اورفه که برای بازگرداندن همسرش، پا به دنیای مردگان می گذارد، شرط خدایان را در لحظه آخر زیر پا گذاشته، اوریدیس را برای همیشه از دست می دهد. او از نگاه به همسر خود منع شده بود، اما قبل از خروج از دنیای مردگان، سر بر می گرداند و به او می نگرد و در همان لحظه اوریدیس به دنیای مردگان باز گردانده می شود. شیوا (بازیگر زن نمایش «رقص روی لیوان ها») نیز همچون اوریدیس، برای همیشه در دنیای مردگان باقی خواهد ماند و فرود (بازیگر مرد نمایش «رقص روی لیوان ها») که شانس دوباره به دست آوردن شیوا را از دست داده، در کوچه پس کوچه های دنیای مردگان پرسه می زند تا بویی از شیوا به مشامش برسد.
به نظر می رسد در این نمایش با دنیای خیالی بازیگران رو به رو هستیم. نمایشی که سالها پیش به روی صحنه رفته، مدام در ذهن بازیگران تکرار می شود. همواره همان عاشقانه ها بین فرود و شیوا در جریان است، ولو اینکه شیوا در جهان مردگان معدوم شده باشد. شیوا در خیال فرود نفس می کشد، سیگار می کشد، حرف می زند و زندگی می کند.

چهارم - ما همواره نقش های خود را تکرار می کنیم، در خواب، در خیال، در واقعیت، در روزمرگی ها. ما بارها نمایش های زندگی کرده مان را به تماشا می نشینیم و صداهایی که طی مرور زمان محو شده اند را ترمیم می کنیم. ما به دوردست ها پل می زنیم و وابستگی های ازلیمان را پیوسته باز می آفرینیم. ما خیال خویش را زندگی می کنیم و نام واقعیت بر آن می نهیم. ما مشتی سایه ایم که به مجاز می خوریم، می خوابیم و راه می رویم، اما خویش را حقیقت می پنداریم که «نیست وش باشد خیال اندر روان / تو جهانی بر خیالی بین روان».

پنجم - تو هزاران سال پیش رفته بودی
همان شب سرد پر از سرور
همان شب که همه آوازها آوار شده بودند بر سرمان
و من هزاران سال تو را آواره شدم
تو هزاران سال پیش رفته بودی
رفته بودی و رد پاهایت در برابر چشمانم محو می شد
چشمانت که به سوگ نشسته بود
رفته بودی اما چیزی در من باقی مانده بود از تو
که تو آشنای دیرین بودی
تو هزاران سال پیش رفته بودی
اما عطر صدایت در من جاری بود
که تو آشنای دیرین بودی
-کل شیء هالک الا وجهه-
و من هزاران سال تو را زیستم...