در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ابرشیر درباره کتاب فرانی و زویی: خداوند قلب را نه با افکار که با دردها و تناقضات راهنمایی می‌کند.
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:58:15
خداوند قلب را نه با افکار که با دردها و تناقضات راهنمایی می‌کند.
شاید این نوشته آخر باشه
بیدار که شدی
کنار زیرسیگاریِ گوشه میز پیداش میکنی
این بار با دست چپ نوشتم
چون با دست راست زیادی نوشتم
ولی این نوشته فرق داره
حرف زیادی برای گفتن ندارم
حس نمی کنم حتما باید چیزی رو بدونی
که تا همین ... دیدن ادامه ›› لحظه نمیدونستی
اکثر اوقات بدون استفاده از واژه ها
توجه نشون نمیدادی
و گاها که شروع به صحبت می کردم
انگار که اتفاقی که در جریان بود
و احساسی که داشتم با واژه ها
خطشه دار می شد و اوضاع را بدتر می کرد
ناگفته نمونه که با دست چپ نوشتن برام
سخت تر از چیزی هستش که فکرش رو بکنی
و از طرفی،فکر نمی کنم
که حتی این نوشته رابا این خط نافرم بخونی
فکر نمی کنم حتی اگه بخونی هم چیزی ازش بفهمی
و اگه چیزی ازش بفهمی تاثیری روی تو داشته باشه
فکر نمیکنم این نوع نوشته ها
اصولا پیش تو حرمتی داشته باشه
تو دنیای خودت رو داری
و من دنیای منزوی و کوچک خودمو
گاهی از بالکن دنیای خودت
در حالی که سیگار می کشی
برای من دست تکون میدی
یادم نمیاد که لحظه ایی بود که دوستت نداشتم
اما در این لحظه،که نیمه برهنه توی اتاق نشستم
از بالکن برام دست تکون میدی،فقط لبخند می زنم
و خودم را سرگرم خاموش کردن سیگار
در زیر سیگاری نشون میدم
باقی این نوشته رو با دست راست برات می نویسم
مادرم ظهر گفت
عین سگ باید دنبالت بدوم
اینکه هفته ی اول فقط من رو خوشحال دیده
اینکه من از اون نوع آدمها هستم
که با من وقت می گذرونند و بعد مت رو دور میندازند
اینکه هیچ کس من رو نمیخواد
من در جوابش چیزی نگفتم
که صد البته موقعیت بسیار نادری بود.
یادم افتاد این اواخر دیگر دستم رو
زمانیکه در صدای شلیک خنده و گپ و گفت رفقایت غرق میشدی
فشار نمیدادی و بعد به من لبخند بزنی،
قبل از نوشتن این خط
به دستم چند ثانیه خیره شدم
بغضم رو که قورت دادم بقیه کلمات رو نوشتم
یک حس درونی به من میگه
که همیشه برای آدمهایی مثل من و تو
موندن از رفتن سخت تره
و اینکه تا به حال کسی به ما دوست داشتن یاد نداده،
ساعت های جفت قابل احترام اند
امّا چه کسی به من فکر میکنه؟
حالا که مجبورم بپذیرم که تو نیستی
راستی،
سوالم رو هنوز نپرسیدم
سوالی که جوابش رو احتمالا هرگز به دستم نمی رسونی
چون اهل نوشتن که نیستی
تماس هم بگیری پاسخی نداری،
چطور به این سادگی عوض شدی؟
نوشته ام را تموم نمی کنم
عجله ایی هم ندارم
هنوز هشت نخ سیگار توی پاکتم مونده.
۲۳ آذر ۱۴۰۱
مجتبی مهدی زاده
شاید این نوشته آخر باشه بیدار که شدی کنار زیرسیگاریِ گوشه میز پیداش میکنی این بار با دست چپ نوشتم چون با دست راست زیادی نوشتم ولی این نوشته فرق داره حرف زیادی برای گفتن ندارم حس نمی کنم ...
🌿🌿
۲۳ آذر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید