هملت تموم شد و من دلتنگم، برای حس خوبی که دیدن بعضی از نمایش ها تو وجود آدم جا میذاره، برای پریشانه های من، زندگی در تئاتر، سیزیف و ...
فرقی نمیکنه چند سال گذشته باشه یا دو روز، وقتی اسم نمایش محبوبت رو مینویسی و تو قسمت برگه های گذشته پیداش میکنی، وقتی با دیدن عکس هاش میتونی یه بار دیگه خودت رو تو سالن تاریک مجسم کنی، به تمام دقیقه های عمرت فکر میکنی که جسمت رو تو این سیاهی رها کردی تا روحت وارد دنیای دیگه ای بشه، دنیایی که تو چندقدمیت خلق میشه، همزمان که لبخند میزنی، یه دلتنگی خاصی لبریزت میکنه از صدایی که تو گوش ات میپیچه:
«این یکی از وجوه ِ شگفت آور تئاتره، و اون، جان، یکنوع طی طریقه که خیلی شبیه زندگیه... اون توی ذات تئاتره، مثل زندگی. البته تئاتر بخشی از زندگیه... میفهمی چی دارم میگم؟ همونطور که تو یک مغازه بزرگ وقتی رو که آدم صرف میکنه نمیتونه از زندگی خودش جدا کنه... چون بالاخره اون بخشی از زندگیشه، این موضوع روی صحنه تئاتر هم مصداق پیدا میکنه. مدت زمانی که تو روی صحنه تئاتر هستی بخشی از زندگی توئه... به نوعی، تئاتر زندگی توئه... میفهمی چی دارم میگم؟ دلم میخواد فکر کنم که تو فهمیدی. میفهمی جان؟ شب بخیر جان...»