و شاید مکعب های ذهن تکه های پازلی باشند که معنای روح را کامل می کند و شاید حرف های این مکعب ها کمی عذاب آور...
از باختن خود خسته ام و خسته از هر پنهان و پیدا.پنهان شدن پشت کلمات عظیم و پیدا شدنشان در کوچه پس کوچه های پوچی...وکاش می توانستم با کمترین کلمات آخرین حرف ها را بگویم اما مکعب ها در برابرم لشکری می شوند از سرکوب و زور و درد که تا شاید وادار شوم سخنی بگویم از جنس پریشانی ذهن.اما این من نیستم.دلم در پس گفتن حقیقت به عطش می افتد و ذهنم مرا باز می دارد.
در حالی که حقیقت همین زندگیست من مرگ را می جویم و تا صبح تکرار خواهم کرد:آسمان نزدیک است...
س.ا