امروز مراجعی داشتم و در طی صحبت گفت:
"خیلی دشواره که عاشق باشی در حد پرستش، ولی بهت اجازه عبادت ندن"
بلافاصله یاد چیزی افتادم، چیزی شبیه دژاوو، میدانستم در نمایشی این را شنیدهام . زمان مشاوره که تمام شد ازش پرسیدم اهل تیاتری؟ گفت خیلی سال است که سالنی برای تماشا نرفته ام، زندگی خودم شده تیاتر و حرفهای دیگر، گفتم عبارتی که گفتی یه دیالوگ بود توی یک نمایش ( خیلی فکر کردم که اسم نمایش یادم بیاد ولی به یاد نیاوردم) ؛ گفت ممکنه ولی یادم نیست، اولش عاشق فوتبال بودم اما چشمهایم آنقدر ضعیف بود که خوب نمیدیدم، عاشق نمایش شدم، ولی آنقدر نمایش بد و سانسور دیدم که گریزان شدم، امروز عاشق کسی هستم که از من متنفر است و... داستانش برای من تلخ بود و شلوغی امروزم را تلخ تر کرد، رسیدم خانه که کمی استراحت کنم به یک باره یادم آمد که مونولوگ این نمایش و سیامک صفری بود، احساس تلخی و شور نوستالوژی با هم آمیخته شد و طعم عجیبی داشت.
پی نوشت امیدوارم مونولوگ را بعد از ۱۱ سال درست نوشته باشم.