من هزار بار تا حالا دلتنگ این نمایش شدم.
جوری توی ذهنم مونده اون جادو، که حس و حالش برام مدام در مراجعهست.
نمیدونم براتون پیش اومده همچین حالی یا نه که با اتفاقای زندگیتون یاد یه نمایشی بیفتین، یا یه نمایشنامه رو هی برین بخونین و با هربار خوندنش یه اجرای خاصش بیاد جلوی چشمتون.
حتی یادم هست که کجای سالن نشسته بودم، یادم هست که چطوری زمان بی اون که بفهمم، گذشت.
کاش همایون غنیزاده بیشتر کار بسازه.
هرچند که معتقدم فارغ از حسی که یه اثر هنری (موسیقی، نمایش، نقاشی یا حتی فیلم و…) به خودی خود به ما منتقل میکنه، نوع مواجههی ما با اون کار هم به دلیل تاثیرپذیریش از شرایط خاص روحی خودمون ممکنه یک کار رو برامون موندگار کنه، ولی این تیم هم تیم برنده بود و بسی دلتنگ کننده.
ولادیمیر: اگه فکر میکنی بهتره، میتونیم از هم جدا بشیم.
استراگون: حالا دیگه خیلی دیره.
سکوت
ولادیمیر: آره حالا خیلی دیره.
سکوت
استراگون: خب، بریم؟
ولادیمیر: آره، بریم.
حرکت نمیکنند.