یادداشت "رویا دستغیب" نویسنده ی رمان های تحسین شده ی مجمع الجزایر اوریون و تراتوم بر نمایش #انسان_اسب_پنجاه_پنجاه
.
به گزارش ایران تئاتر:
رویا دستغیب✍️ ظهورِ نا انسان
انسان و حیوان- ناحیه ی تمیز ناپذیری- گوشت و استخوان- ترحّم- کلّه، چهره و گوشت مرده.
بدن فیگور است، یا به عبارتی مادّه فیگور است. مادّه ی فیگور نباید با ساختارِ مادی فضا دهنده ای که در تقابل با آن قرار دارد اشتباه گرفته شود. بدن فیگور است نه ساختار. به طور معکوس، فیگور، بدن بودن، چهره نیست و حتی چهره ای هم ندارد. کلّه دارد. چرا که کلّه بخش جدایی ناپذیری از بدن است.حتی بدن می تواند به کلّه فرو کاسته شود. ( ژیل دلوز، فرانسیس بیکن: منطق احساس )
.
فرانسیس بیکن در نقاشی هایش چهره را ویران می کند تا به کلّه که در آن تمایز حیوان و انسان رنگ می بازد دست یابد.حیوان شدنِ انسان خالی شدن
... دیدن ادامه ››
او از چهره است. در اردوگاه های مرگ یا هر وضعیت استثنایی که انسان را به مثابه ی حیاتی برهنه و بدنی مقدس که می توان آن را قربانی کرد بر می سازد چهره ی انسان فرو می پاشد و او از هر هویتی خالی می شود و این شاید آغازِ پایانِ تاریخ است.
.
بودریار در مصاحبه اش ( فوکو را فراموش کن ) می گوید: « بحث را با نقل قولی از کتاب الیاس کانِتنی به نام ایالت انسان آغاز می کنم، حتا اگر که این گفته کمی به داستان های علمی- تخیلی شباهت داشته باشد. کانتنی می گوید- و این ایده را بسیار دردناک می یابد- که ممکن است نوع بشر در یک برهه ی زمانی خاص،از تاریخ بیرون افتاده باشد.ما، بی آن که حتا از این تحول آگاه باشیم، ناگهان واقعیت را پشتِ سر گذاشته ایم. او در ادامه می گوید،کاری که حال باید کرد یافتنِ آن نقطه ی بحرانی،آن نقطه ی کور زمانی است. وگرنه، فقط شیوه های خود مخرب خویش را پی خواهیم گرفت. این فرضیه برای من جالب است، چون کانتنی نه یک پایان بلکه چیزی را مد نظر دارد که من آن را نشئگی می خوانم، نشئگی به معنی اصلی کلمه- گذری همزمان به اضمحلال و استعلای یک شکل ».
در نمایشِ اسب- حیوان این نقطه ی بحرانی بازنمایی می شود. مرز میانِ انسان و حیوان به تعلیق در می آید و چهره ها فرو می ریزند.
مکان و زمان به لرزه در می آیند و گذشته شکاف بر می دارد. اشباح از تاریکترین زوایای تاریخ در اکنونی که نمی گذرد پا به صحنه ای ممکن می گذارند تا با کلامی خونین چهره ی فاجعه را بازنمایی نمایند. در کتابِ امر گشوده- انسان و حیوان آگامبن از قول کوژو می گوید: « ناپدید شدن انسان در پایانِ تاریخ را نمی توان نوعی فاجعه ی کیهانی دانست: این امر نوعی فاجعه ی زیستی نیز نمی باشد: انسان در مقام حیوانی که در همنوایی کامل با طبیعت یا " وجود داده شده " است، به حیات اش ادامه خواهد داد. آن چه ناپدید می شود انسان در معنای راستین آن، یعنی سوژه به عنوان قطبِ مخالف ابژه است ». این ناپدید شدگی انسان در آشویتس و دیگر اردوگاه های مرگ اتفاق افتاده و تا امروز این اتفاق را در هسته ی مرکزی هر بحرانی می توانیم ببینیم، تبدیل انسان به نا- انسان. در همان کتاب آگامبن به این می پردازد که توجه به مرز تنش آلود بین انسان و حیوان نه تنها فلسفه و الاهیات بلکه سیاست و اخلاق و حقوق را هم دچار وقفه می کند او در این باره می گوید: « آنچه امروزه به وقوع پیوسته است- تفاوت میان وجود و عدم، مشروع و نامشروع، الوهی و شیطانی نیز به نوبه ی خود محو و ناپدید می گردد، و به جای آن چیزی پدیدار می گردد که از قرار معلوم حتی واجد نامی برای آن نیستیم. شاید اردوگاه های کار اجباری و اردوگاه های مرگ نیز آزمونی از این گونه اند، نوعی تلاش هولناک و حدی برای تعیین کردن{ تصمیم گرفتن میان } امر انسانی و امر غیر انسانی که نهایتا منجر به ویرانی کشانده شدن نفس امکان مندی این تمایز شده است ». اردوگاه هایی که با انسازدایی از انسان یا آنگونه که آگامبن از قول گوبلز در کتاب بازمانده های آشویتس می گوید: « سیاست- هنر ممکن ساختن آنچه ناممکن می نماید »، فضایی بر می سازد که انسان را حیرت زده در لبه ی پرتگاهِ بی سر و تهی از تضادها به خود وا گذارد. در نمایشِ انسان- اسب- پنجاه- پنجاه، صحنه، موزه و اردوگاه مرگ، خلاء ایی در میان دارند که بازیگران و ما که به تماشا نشسته ایم را در بر می گیرد، مغاکی تپنده مملو از رخدادهای تاریخی که سیال و روان از موزه ها سر بر می آورند و از درز ها و شکاف های دیوارها به بیرون سر ریز می شوند و به خیابان ها، کوچه ها و خانه ها و حتی بسترهایمان راه می یابند و گسستِ درونمان را ملتهب می کنند. این تضادی که هر انسجام و یکپارچگی را از هم می گسلد به هیچ مکان و زمانِ ایستایی تن نمی دهد. نمایش، صحنه ای خاموش را روشن می کند تا بتواند با تلاشی خلاقانه این اکنونِ ابدی را به نمایش بگذارد.
بدن هایی که در ژست هایی انباشته از حرکت به دیوارهای شیشه ای سلول هایشان چسبیده اند درهمان آغاز تماشاگر را به نوع تازه ای از مواجهه با یک موقعیتِ انسانی فرا می خوانند و در اوج ایستایی تنشی تاریخی را بازنمایی می کنند. در بازیِ نور و سایه و گاه خاموشی کامل، بازیگران با لباس های خاکستری و گریم هایی که هوشمندانه انتخاب شده از اشباحی مواج به بدن هایی زنده بدل می گردند و باز در سایه ها محو می شوند تا بتوانند چهره ی انسانی که دچار اعوجاج شده را در حرکت و سکونی توامان قاب بگیرند. در این وضعیتِ سیال، اردوگاه مرگ از درونِ ورطه ای که موزه رویش سرپوش گذاشته به بیرون راه باز می کند و غیابِ سهمگینِ بدن هایی که از زندگی بازمانده اند در این صحنه ی ممکن به حضوری تام و تمام می انجامد. والتر بنیامین در کتابِ فهمِ برشت می گوید: « تئاتر اپیک زندگی ای می سازد که از درونِ بسترِ زمان به بالا فوران می کند و برای یک لحظه در آسمان، در آن فضای تهی رنگارنگ معلق می ماند، و سپس آن را به درونِ بسترِ خود باز می گرداند ». در این موقعیت است که در رویارویی با فضاهایی که نمایش به رویمان می گشاید می توانیم ماشینِ خشونتی را به تصور در آوریم که هیچگاه در طول تاریخ متوقف نشده و با انسان زدایی از انسان مسیرِ خون بارش را با گذشتن از روی گوشت و پوست و استخوان های او همچنان ادامه می دهد و از امیال سرکوب شده اش تغذیه می کند. نمایش به تقلای از پیش محکوم به شکست انسان برای به دست آوردن هویتی یکپارچه می پردازد. انسانی که در هم آمیزی با روح حیوانی اش به دنبالِ چهره اش می گردد. جورجو آگامبن در کتابِ باقی مانده های آشویتس درباره ی اردوگاه های مرگ می گوید : « خواه آنچه باقی می ماند امر انسانی باشد خواه امر نا انسانی، امر حیوانی باشد یا امر اندام وار، به نظر می آید که زندگی، رویا- یا کابوس- بقا را درون خود دارد ». در نهایت ما تماشاگرِ نمایشی هستیم که با صحنه پردازی تاثیرگذار چه از نظر بازی و نورپردازی و دکور و گریم و لباس بازیگران موفق است و با روایتی غیر خطی و مدرن فضایی تازه به روی ما می گشاید تا شاید لحظاتی بتوانیم به انسانی بیاندیشیم که غیابش را در جهان با کشیدنِ پرده ای از خون بر روی تاریخ پنهان می کند.