بازخوانشی بسیار بدیع و زیبا از داستان قدیمی آرش، که فقط از اسطورهدانی چون خانم فولادوند برمیآید.
«آرش ایستاد، رو به بانویش گفت:
"مرا به یاد بسپار که باغبان بودم. داستانهایم را بر باغها و بیابانها بخوان که خاک این سرزمین نه به بارش باران که به معجزهی قصه، درختان میرویاند و مرزهایش بیشتر از تیرها با شعرهایش پاییده اند.
مرا به یاد بسپار که قصهگو بودم."»
و آرش
... دیدن ادامه ››
بر فراز کوه:
«پس خدای من،
جانم را، صدایم را و قصههایم را در این تیر میگذارم تا هر جا که میخواهی ببری و مرزهای سرزمینت را خود نشانه زنی.»
و سرانجام:
«وقتی آخرین استخوان شکست،
آخرین رگ پاره شد،
آرش تیر را رها کرد...»
گزیدههایی از کتاب "آرش: حکایت تیرانداختن مرد قصهگو"،
نوشته مرجان فولادوند، نشر افق، اسفند 1390.