از گدازههای روح
ننگ تو باد و شرم تو، ای جیرهخوار جور؛
کز کار خویش فهم خیانت نمیکنی
وقتی به خانه میروی از کودکان خویش
احساس شرمساری و خفّت نمیکنی؟
پنداریا که خلق فراموش کردهاند
تو بودهای که مزدک و یاران را
واژونه کاشتی
در باغِ باژگون
چشمانِ رودکی
... دیدن ادامه ››
را تو کور کردهای
لبهای فرّخی را تو دوختی به خون.
تو بودهای که سنگ رها کردهای به خشم
بر جسم مردهی حَسَنَک روی دار خویش
آری طناب دارِ حلاج راز را
تو میکشیدهای،
همه در روزگار خویش
آن روز در پناه سپهدار
وامروز در حمایت جبار
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامهای به آسمان
دفتر زیر این برگهای پوسیده