وطنم! ای بلند پایه بنا!
کشتیات رفته زیر آب چرا؟
از چه می لرزی اینچنین هر روز؟
شهرهایت شده خراب چرا؟
قرن ها مردم خردمندت
زیر تیغِ سپاهیان بودند
تلخکان و ملیجکان اما
گوشهی کاخ در امان بودند
صوفیان را که سوختند عیان
شاعران را که دوختند دهان
قرنهای مدید، با تو چه کرد
جهل
... دیدن ادامه ››
شیخان و جورِ پادشهان؟!
آنچه رخ داد جز خیانت نیست!
سستی و سهو و اشتباه نبود
جای بس حیرت و تعجب داشت،
روزگارت اگر سیاه نبود!
باز اما به اعتبارِ اُمید
خیل بیچارگان خروشیدند
شعله در شهرها به پا کردند
تا نفس داشتند کوشیدند
تا که خون در دل نفاق کنند
جام بر جامِ اتّحاد زدند
همه با هم به راه افتادند
با صدای بلند داد زدند:
"ای شما که به مکر میخواهید
به عقابانِ ما قفس بدهید
دورهی سروری تمام شده
همه باید تقاص پس بدهید!"
در دل اهل کاخ، ترس افتاد
لاجرم حکم تیر صادر شد
هرکه بال و پری به دوشش بود
بی خداحافظی مسافر شد
شاعرانی که بهرِ ریشه ی ظلم
در غزل داس و تیشه آوردند
جا زدند و ز فرط وجدان درد
رو به مشروب و شیشه آوردند!
اندک اندک ز گرد راه رسید
موسم خواب های خرگوشی
«جمع» تبدیل شد به «تنهایی»
شعله محکوم شد به خاموشی
طبق معمول، تا که مردم شهر
اندکی از خروش کم کردند
سر هر کوچه، پای هر دیوار
دارها باز قد علم کردند
جارچیها صدای مردم را
«فتنه های زمانه» میخواندند
شاعران نیز دم به دم از ترس
غزل عاشقانه میخواندند
دردمندان، اسیر در زندان
فقرا فحش خورده و گریان
نوجوانان همه تپیده به خون
جگر مادرانشان بریان...
دست های نجیبِ کارگران
غرق در زخم و تاولاند هنوز
لیکن از لطف اهل کاخ، ببین:
شاعران پای منقلاند هنوز!
خون خشکیده را بشوی و ببین
چهرهی خلقِ رو سفیدت را
ما نمردیم، کودکان هستند
وطنم! حفظ کن اُمیدت را...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری