در آن شب سردِ پاییز
که آسمون برای “جوانی” عین مرگ می بارید
بالاخره تو اون ترافیک رسیدم به سالن نمایش..
تنهاییِ با خبری احاطه م کرده بود! اما نشستم..!
میتونم بگم که شگفت زده شدم؛
همون جایی که همه مون داریم توش زندگی میکنیم روبروم بود
جایی که هیچ چیز عادی نیست..؛ شاید هیچ چیز قشنگ هم نیست؛ جایی که معمولی معنا نداره..؛ جنگ نابرابره.. و خدا به موقع نمیرسه..!
قلبم به درد اومده بود اما نمایش عالی بود.
مرسی.