ساکوراهای پرپر ، تکه تکه شده بر آب دریای خسته از حضور ناوهای متخاصم و بیگانه ، سوخته شده از آتش جنگ و طمع دیگران، ساکوراهای پنج پر سفید، شکوفه های گیلاسِ درختی کهن. درخت، سراینده ی بی ادعای سخاوت. درخت، نماد زنده بودن. نه در نفس کشیدن ! در زندگی کردن. درختِ گیلاس دوهزار ساله قرار بود عاشقی کهن باشد. قرار بود هدف نگاه کردن های متفکرانه باشد... سکوت... چرایی چبستی چگونگی... شناخت فاصله ی بین دو واژه. پرواز در انتهای کلمه ها ، پرسه در حد فاصل آنها، ایستادن بدو قضاوت چون کودکی با هزار آرزو کودکی که میخوانیمش کودک درون. کودکی هزار زخم خورده برای رسیدن به بلوغ. کودکی عاصی از نابالغ والدی مستبد و مغرور... خیرگی بر گلبرگ های ساکورای گیلاس...سفید و صورتی ...فکر کنم محتمل ترین واژه در امواج این مات و مبهوت زدگیِ لا به لای شاخ و برگ و ساکورا های گیلاس عشق باشد. محبت دو آمدم به هم بی مقدمه و مواخره ...بدون مته بدون خشخاش بدون امتحان کردن هتی دیوانه وار آسیب زننده... نباید گذاشت عشق بیماری شود لیلی و مجنون شود.. بد شد ماجرا ، بد نشد؟ یعنی این طبیعی است؟ شکنجه یعنی چه؟ بدتر از شکنجه شدن بی حسی بعد از آن است . چیزی که بدان بدل شده ای. روز به روز پیرتر خشمگین تر و مدعی تر و بیمار تر و بی حس تر... مثل وقتی که شکوفه های زیبای گیلاس به جای دامن معشوق سر از شانه ی ژنرال های نیروی هوایی ژاپن درآوردند! شکوفه های زیبای گیلاس، کی ساکوراهای پارچه ای شدند؟ چه وقت از خشونت و خشکی نظامیگری سر درآوردند؟ گویا خواب بودیم... سیل آمد و برد با خودش طعم گیلاس ها را ، سیل آمد دهانم را به جای نامت پر کرد از گل و شل... من... چو تخته پاره ای بر موج... . من غریقی در دست و پا زدن های بدتر از مرگ خودم . من بی رمق شده و گم لا به لای سایه های خودم . من هیچی شده ای در ثانیه های بر باد رفته ی عمر خودم. من شگفت زده ی چیزی که شدم... خالی و بدون خیال. مثل یک سامورایی بدون کاتانا مثل درخت گیلاس بدون شکوفه . خیلی دور از معنی ضرب المثل سده پانزده ژاپن *در میان مردان، سامورایی در میان شکوفه های گیلاس، سومی_ یوشینبو* خیلی نزدیک به ناکازاکی و هیروشیما . مثل قوم به غارت رفته ی بومیان آمریکا مثل یک سرخپوست در سوگ طبیعت و اصالتش، در مرور وحشی گری که مردمش را برد به یغما. مثل اشک های غلتان کودکش در هنگام لعنت کردن مرد سفید فریبکار. نمیدانم اگر آن کودک مجال رشد و نمو پیدا میکرد در پاسخ چه میگفت وقتی پیر قبیله به او میگفت : تقدیر این بوده که پاره پاره بشوی برای به دست آوردن آگاهی برای طی طریق در این سفر بی انتها و دهشت آفرین ، شاید بهترین کلام هیچ نگفتن
... دیدن ادامه ››
باشد. کاری چه میتوان کرد؟ زلزله خواهد آمد و باران خواهد بارید چه بخواهم چه نه چه دوست بدارم چه نه. شاید باید نقاب زد و در نفش فرو رفت. آه زندگی چه زیباست همه چیز چه خوب است و من چقدر عاشقم و این چکش آهنی که بر سرم میخورد اصلا هم درد نداشت.
پن: نمایش و محتوای آن هیچ ربطی به جنگ جهانی ندارد
پ ن+: نظرم راجع به شما مثبت است گروتسک شما را دوست داشتم همچینن آن کمدی سیاهی که جا نیوفتاده بود و بالطبع حقش هم ادا نشد. شما سعی داشتید درونیات انسان را بحث کنید ترسها و اضطراب ها و من هایی که مدام در تکاپو هستند تا به یک من به عنوان تن واحد در مقیاس یک انسان به تکامل برسند در راهی که پی در پی جنگ است و خون و خون ریزی غم است و اندوهِ جدایی و گویا راهی نیست جز طی طریق جز مواجهه با آنچه هست و همانطور که نشان دادید انگار هر کجا بروی آسمان یک رنگ است چه رنج تو معنا و مفهومی بر پشت بکشد و هدفی تعریف کند ، چه درد هتی جاری در عدم عدالت و انتروپی به تصویر کشیده شود.
خسته نباشید ممنونم که تاتر بر صحنه می آورید ممنونم که برای وقت و پول و شعور مخاطب تاتر بین ارزش قائل هستید.
نور و عشق و سلامتی در هر لحظه تان افشان باد
تا باد چنین باد
یا حق