«دیالوگ آخر ماری : و حالا من محصوری در اتاقکی در شهری از بازی »
براش مُردم و منقلبم کرد
نمایش شهربازی برای من دلچسب و بغلی بود … همه چیزش
... دیدن ادامه ››
رو دوست داشتم و اونهمه متفاوت بودنش منو میخکوب کرد
قدرتِ آثار اقای مساوات در این نمایش ملموس بود
بازیها خوب
نور و موسیقی فوقالعاده (علاوه بر اینکه آزاردهنده نبود ، تونست منو مست و مسحور کنه)
طراحی حرکات رو خیلی دوست داشتم
طراحی لباس هم خوب و مناسب
و بلحاظ متن برام ستودنی بود … مفهومی عمیق ! از اینکه مثل کودکی که در جنگل گم شده ، برای یافتن کلیدواژهها به همه چیز دقت کنم ، لذت میبردم
طراحی زمین شهربازی (طراحی شطرنجگونه) بسیار فکرشده و مناسب با متن …
شعر آخر نمایش گویای همهی مسیر نمایش بود و کاش میشد دوبار و چندبار بشنومش
برداشت شخصی خودمو از اونچه دیدم مینویسم و ممکنه با دیدگاه دیگر دوستان متفاوت باشه
برای من این نمایش چرخهی تکراری خلقت رو نشون میداد
اینکه کودک بدنیای خاکی میاد … در زمین بازی برای خودش خانوادهای بدست میاره و بعد درگیر و دار زندگی ، با انسانهای گرگنما مواجه میشه … و رفته رفته یا باید گرگ در وجودت رخنه کنه و تو جزئی از اون شوی ، یا مثل بره دست و پا بسته با ابزارهای شکنجهای که بزرگتر میشد (از توپ کوچک به توپ بزرگ) مورد رنج قرار می گیری
و از یه جایی به بعد این گرگها هستن که با نور چراغقوه همه چیز رو کنترل میکنن !
و دریدنها و دریده شدنها … در چرخهی خلقت تکرار و تکرار میشود
و این است حاصل گذشته و آیندهی آدمی …