در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مونا مقدم درباره نمایش برادران کارامازوف: تا حالا رمان بلندِ جذابی بیشتر از هزار صفحه خوانده‌ای؟ آن هم نه با فاص
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:47:10
تا حالا رمان بلندِ جذابی بیشتر از هزار صفحه خوانده‌ای؟ آن هم نه با فاصله‌های طولانی، بلکه منظم و پیوسته، طوری که هر روز ادامه‌اش بدهی و داستان در ذهن و جانت رسوخ کند؟ اگر چنین تجربه‌ای داشته باشی، می‌توانی درک کنی که نمایش برادران کارامازوف چه بر سر ما آورد.

این نمایش ۷ ساعت طول کشید، اما نه مثل یک تئاتر معمولی، بلکه مثل غرق شدن در یک رمان عظیم که وقتی تمام می‌شود، دیگر همان آدم قبل نیستی. لحظه‌ای که از سالن بیرون می‌آیی، هنوز شخصیت‌ها در ذهنت زندگی می‌کنند، صحنه‌ها مقابل چشمت ظاهر می‌شوند، و دیالوگ‌ها در سرت می‌چرخند.

مگر ممکن است همه درخشان باشند؟ اما بودند. بازیگران به شدت تماشایی بودند و به صورت خودخواهانه اجازه ندادند لحظه‌ای تمرکز را از روی آنها برداریم.

ما تنها تماشاگر نبودیم. ما با شخصیت‌ها زیست کردیم. بازیگران اجازه ندادند که صرفاً شاهد داستان باشیم؛ ما را درون آن کشیدند، تا جایی که گاهی ... دیدن ادامه ›› فراموش می‌کردی کجایی. گویی در حال زندگی کردن این روایت بودیم، نه صرفاً تماشای آن.
هر پرده، هر میزانسن، هر تغییر نور و حرکت، مانند ورق زدن صفحات یک رمان بود، آن هم از آن دست رمان‌هایی که نمی‌توانی زمین بگذاری. درست وقتی فکر می‌کردی مسیر داستان را فهمیده‌ای، صحنه‌ای تازه، حرکتی متفاوت، میزانسن‌هایی پر از معنا همه‌چیز را از نو می‌ساختند.
مرز بین واقعیت و بازی را نمی‌فهمیدی. چندبار دوستم ازم پرسید: «واقعاً این‌طوری شد؟ یا بازیه؟» ما حل شده بودیم. ما در اثر حل بودیم.
در یک لحظه در یک مکان بودی، و لحظه‌ای بعد همه‌چیز تغییر کرده بود، بدون این‌که حتی متوجه شوی چه شد. مثل چرخش‌های ظریف یک رویا که ناگهان خودت را در موقعیتی جدید می‌بینی، بی‌آنکه گذر زمان را حس کنی.

کارگردان این نمایش، که زمانی معلمم بود، تمام آنچه را که تدریس کرده بود، در این اثر به نمایش گذاشت. تازه فهمیدم چقدر صادق بوده و این نمایش، تجسم زنده‌ی همان آموزه‌ها بود. نقاشی، داستان، عکس،فیلم، شعر و دیالوگ، همه مثل قطعات یک پازل در هم تنیده بودند و جهانی را ساختند که هر لحظه‌اش یک تجربه‌ی ناب بود.

این نمایش نه فقط یک اجرا، بلکه یک سفر بود. سفری که وقتی تمام شد، ما را همان‌جایی که بودیم، رها نکرد. برادران کارامازوف مثل خواندن یک رمان بلند بود، رمانی که تا مدت‌ها در ذهنت باقی می‌ماند، دیالوگ‌هایش در سرت تکرار می‌شوند و شخصیت‌هایش در خیالت زندگی می‌کنند. بعضی آثار هنری را فقط می‌بینی یا می‌شنوی، اما برخی دیگر را زندگی می‌کنی—و این نمایش از همان دسته‌ی دوم بود.