پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عششششق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیاز مند من اند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
... دیدن ادامه ››
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام ..
که می توانم باشم
که می خواهم باشم ....
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود .
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست نا شناخته
پر خار ..
نا هموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهادم
و سر بازگشت ندارم...
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رود ها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم , که زندگی کردم ...
مارگوت بیکل _ برگردان بامداد