سکوت...
دلم شکست طوری که صدایش قرنها، در وجدانت پژواک می کند...
صدای گریه ام پیام آورغربت شبهای بارانی، بعد از غروب های پاییز است
آخرین نگاهت بذرغربت تلخی را در دلم کاشت... که حتی با اوج گریه های
شبانه ام نیز سیراب نمی شود.
ازاین که فراموشم کرده ای غمگین نیستم، چون در خیالم فقط با تو پرواز
می کنم.
دیوار غرورت با صد سنگ چشمان، مرا در هوس روزنه ای نور بسته است.
دیگر فنا شدن جوانی ام و جسمی پر از عطشهای آتشین عشق برایم مهم نیست،
نمی
... دیدن ادامه ››
دانی ... گاهی اوقات پروانه ای زیبا با بالهایی رنگین به اتاق تاریکم،
می آمد و رقصان روی زانوی بغل کرده ام می نشست،
و من چشمانم را به زحمت می چرخاندم تا از رویتم گم نشودهر روزنفسی
که به سختی از سینه ام می آمد به امید دیدن دوباره پروانه بود...
بار آخر، وقتی اشکانم سرازیر شد آرام روی گونه ام نشست... و از قطراتش نوشید،گویی مست شده بود به سختی خودش را به پنجره تاریک اتاق رساند...
همان جا معصومانه جان داد...
و بالهای زیبایش روی خاک پیر و خسته اتاقم رمید
چشمانم از گلویم بیشتر بغض داشت دوست داشتم فریاد بزنم
و پیکرش را روی لبهای ترک خورده ام بگذارم
ولی افسوس که نای گریستن نیز نداشتم.
از آن به بعد،همدم تنهایی ام صدای عقربه ساعت بود...
که دیگر از آن نیز خبری نیست.
پوست قلبم ورقی نازک شده که با تکرار اسم تو رو به سیاهی می زند.
سالهای عمرم، قهرمان ایثارگر قصه غربتم شده اند.
صدای سنگین سکوت در ذهن خسته ام می شکند...
کسی با صدایی بی صدا فریاد می زند:« این صدای سکوت است که می شنوی» ولی بیشتر از همه، خرد و لگد مال شدن عفت وغرور گلهای سرخ زیر آماج سهمگین بی وفایی آزارم می دهد...
از: خود