در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علیرضا موسوی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:01:24
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
شاعر تمام شده
نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چندانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه بدنت
به هررگی که زدی و زدم به حس جنون
به بچه ای که توهم درمیان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به ... دیدن ادامه ›› خواب رفتن تو روی تخت یکنفره
به خوردن دمپایی بر آخرین حشره
به هرگزت که سوالی شدو نوشت کدام
به دستهای تو در آخرین تشنج هام
به گریه کردن یک مرد انور گوشی
یه شعرخواندن تاصبح بی هم آغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده به مبل خالی من
به لذت رویات که برتن کفی ام
به خستگی تو از حرفهای فلسفی ام
به گریه وسط شعرهایی از سعدی
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سرم مدام شده
قسم به من به همین شاعرتمام شده
قسم به این شب وشعرهای خط خطی ام
دوباره برمیگردم یه شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزه ام درگوشت
دوباره برمیگردم به امن آغوشت
به آخرین رویامان به قبل کابوست
دوباره برمیگردم به آخرین بوسه


از: مهدی موسوی
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم...
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
عالی بود مرسی از انتخابتون
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
بسیار عالللیییی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ماهی ها
سلام ماهی ها سلام ماهی ها سلام قرمزها سبزها طلائی ها به من بگوئید آیا در آن اتاق بلور که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است و مثل آخر شب های شهر بسته و خلوت صدای نی لبکی را شنیده اید که از دیار پری های ترس و تنهایی به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها و لای لای کوکی ساعت ها و هسته های شیشه ای نور پیش می آید؟ و همچنان که پیش می آید ستاره های اکلیلی از آسمان به خاک می افتند و قلب های کوچک بازیگوش

از: خود

از: خود !!!!!!!!!!
فروغ!!!
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سکوت...
دلم شکست طوری که صدایش قرنها، در وجدانت پژواک می کند...
صدای گریه ام پیام آورغربت شبهای بارانی، بعد از غروب های پاییز است
آخرین نگاهت بذرغربت تلخی را در دلم کاشت... که حتی با اوج گریه های
شبانه ام نیز سیراب نمی شود.
ازاین که فراموشم کرده ای غمگین نیستم، چون در خیالم فقط با تو پرواز
می کنم.
دیوار غرورت با صد سنگ چشمان، مرا در هوس روزنه ای نور بسته است.
دیگر فنا شدن جوانی ام و جسمی پر از عطشهای آتشین عشق برایم مهم نیست،
نمی ... دیدن ادامه ›› دانی ... گاهی اوقات پروانه ای زیبا با بالهایی رنگین به اتاق تاریکم،
می آمد و رقصان روی زانوی بغل کرده ام می نشست،
و من چشمانم را به زحمت می چرخاندم تا از رویتم گم نشودهر روزنفسی
که به سختی از سینه ام می آمد به امید دیدن دوباره پروانه بود...
بار آخر، وقتی اشکانم سرازیر شد آرام روی گونه ام نشست... و از قطراتش نوشید،گویی مست شده بود به سختی خودش را به پنجره تاریک اتاق رساند...
همان جا معصومانه جان داد...
و بالهای زیبایش روی خاک پیر و خسته اتاقم رمید
چشمانم از گلویم بیشتر بغض داشت دوست داشتم فریاد بزنم
و پیکرش را روی لبهای ترک خورده ام بگذارم
ولی افسوس که نای گریستن نیز نداشتم.
از آن به بعد،همدم تنهایی ام صدای عقربه ساعت بود...
که دیگر از آن نیز خبری نیست.
پوست قلبم ورقی نازک شده که با تکرار اسم تو رو به سیاهی می زند.
سالهای عمرم، قهرمان ایثارگر قصه غربتم شده اند.
صدای سنگین سکوت در ذهن خسته ام می شکند...
کسی با صدایی بی صدا فریاد می زند:« این صدای سکوت است که می شنوی» ولی بیشتر از همه، خرد و لگد مال شدن عفت وغرور گلهای سرخ زیر آماج سهمگین بی وفایی آزارم می دهد...


از: خود
زندگی...
زندگی همچون کلافیست یک پیر مرد میبافد...
زندگی همچون فرشی است که یک بافنده بر روی حصیر میبافد
زندگی همچون دستان پبنه بسته و چروک پدریست که بی محلی میبیند و عشق میورزد
راه دور چرا؟...
زندگی اینجاست، جایی که من هر روز به انتظار یک غریبه آشنا چسم باز میکنم اما...
و در آخر در همین انتظار برای همیشه خاموش خواهم شد...

از: خود
بدرود
دل تنگ شدم وقتی آسمان هم به حال من گریست...
ناگهان اشک بر گونه ام سرازیر شد، یادت افتاد بر جانم...
آرام آرام جان دادن قلبم را دیدم،سکوت کردم.
بغض گلویم را گرفته بود، با نگاهم فریاد زدم
کسی نبود...
آرام جان دادم...
هنوز به دیدنت می آیم؛ مرا نمی بینی
آسوده زندگی میکنی بدون هیچ وجدان درد...
سرخوش، بدون احساس.
به تو کب مینگرم، در گوشت فریاد میزنم ... دیدن ادامه ›› نگاهم کن
اما...صدایم هم به جایی نمیرسد.
روزگارت خوش... لبانت خندان.
تو مرا بردی تا اوج ویرانی...
امیدوارم من تورا به فراموشی بسپارم...
یا
تو مرا یاد کنی...


از: خود
زهره صوفی، علیرضا شریعتی و Parisa Khazaee این را دوست دارند
هنوز به دیدنت می آیم؛ مرا نمی بینی...
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تقدیم به کسی که....
سکوت...
دلم شکست طوری که صدایش قرنها، در وجدانت پژواک می کند...
صدای گریه ام پیام آورغربت شبهای بارانی، بعد از غروب های پاییز است
آخرین نگاهت بذرغربت تلخی را در دلم کاشت... که حتی با اوج گریه های
شبانه ام نیز سیراب نمی شود.
ازاین که فراموشم کرده ای غمگین نیستم، چون در خیالم فقط با تو پرواز
می کنم.
دیوار غرورت با صد سنگ چشمان، مرا در هوس روزنه ای نور بسته است.
دیگر فنا شدن جوانی ام و جسمی پر از عطشهای آتشین عشق برایم مهم ... دیدن ادامه ›› نیست،
نمی دانی ... گاهی اوقات پروانه ای زیبا با بالهایی رنگین به اتاق تاریکم،
می آمد و رقصان روی زانوی بغل کرده ام می نشست،
و من چشمانم را به زحمت می چرخاندم تا از رویتم گم نشودهر روزنفسی
که به سختی از سینه ام می آمد به امید دیدن دوباره پروانه بود...
بار آخر، وقتی اشکانم سرازیر شد آرام روی گونه ام نشست... و از قطراتش نوشید،گویی مست شده بود به سختی خودش را به پنجره تاریک اتاق رساند...
همان جا معصومانه جان داد...
و بالهای زیبایش روی خاک پیر و خسته اتاقم رمید
چشمانم از گلویم بیشتر بغض داشت دوست داشتم فریاد بزنم
و پیکرش را روی لبهای ترک خورده ام بگذارم
ولی افسوس که نای گریستن نیز نداشتم.
از آن به بعد،همدم تنهایی ام صدای عقربه ساعت بود...
که دیگر از آن نیز خبری نیست.
پوست قلبم ورقی نازک شده که با تکرار اسم تو رو به سیاهی می زند.
سالهای عمرم، قهرمان ایثارگر قصه غربتم شده اند.
صدای سنگین سکوت در ذهن خسته ام می شکند...
کسی با صدایی بی صدا فریاد می زند:« این صدای سکوت است که می شنوی» ولی بیشتر از همه، خرد و لگد مال شدن عفت وغرور گلهای سرخ زیر آماج سهمگین بی وفایی آزارم می دهد...


از: خود
شب است، تاریک و سرد... هیچ کس اینجا نیست... تنهایم...نه، دروغ چرا؟ شب که می شود من و یادت باهم تنها می شویم، آنقدر کوچه ها را قدم میزنیم تا خورشید به استقبالمان می آید...

از: خود
هنگامی که باران تصمیم به باریدن میگیرد، قطره ها میخواهند تنها ببارند...
اما هنگامی باران میگیرد که همه در کنار هم می آیند...
باران یعنی با هم بودن...


از: خود
گفت سلام، گفتم سلام
گفت خوبی؟ گفتم خوب...تو چطور؟
گفت ماهم خوبیم... پرسیدم چند نفرید؟
گفت من و تنهایی...
ناگهان صدای شکستنم را شنیدم
آن عابر رفت...
ومن هنوز حتی با تنهایی ام تنهای تنهایم
چشم به راه مسافری که هرگز تنها نخواهد ماند...


از: خود
گفت سلام، گفتم سلام
گفت خوبی؟ گفتم خوب...تو چطور؟
گفت ماهم خوبیم... پرسیدم چند نفرید؟
گفت من و تنهایی...
ناگهان صدای شکستنم را شنیدم
آن عابر رفت...
ومن هنوز حتی با تنهایی ام تنهای تنهایم
چشم به راه مسافری که هرگز تنها نخواهد ماند...


از: خود