با دستهایش دامنش را چنگ می زد
بر آرزوهای محالش سنگ می زد
در دفترش گردی صورت بود و تنها
با اشکها نقاشی اش را رنگ می زد
هرشب نگاه خیره اش بر قاب در بود
تا صبح قلب کوچکش دلتنگ می زد
آن دخترک تنهای تنها بود وقتی
در لابلای خاطراتش زنگ می زد
وقتی دوباره دفترش را باز می کرد
می دید مادر صورتش را چنگ می زد...
تنها