جلال تهرانی به زبان آشناست. این مهم ترین دلیل علاقه ی من به او و دنبال کردن هر نمایش یا نمایشنامه ای از اوست. وقتی مثل بسیاری از فیلسوفان معتقد باشیم که زبان، فقط یک وسیله برای ارتباط برقرار کردن نیست و اصلن زبان، ابداع انسان نیست، بلکه انسان بدون زبان امکان وجود داشتن ندارد و وقتی زبان را نمود و تصویری کامل از جهان بدانیم، آن وقت است که به اهمیت زبان و اهمیت کسی که به زبان آشناست، می رسیم.
برای کسی که چنین نگاهی داشته باشد، کم ترین حرکت ها در نمایش «سیندرلا» یک ضعف به حساب نمی آید. خشک بازی کردن شخصیت ها نیز. حتا می توان «دیالوگ محور» بودن را نقطه ی قوت نمایش به حساب آورد. البته وقتی که با دیالوگ نویسی مانند جلال تهرانی روبرو باشیم. همین می شود که زبان، برای این نمایش وسیله ی شخصیت پردازی می شود، وسیله ی پیش برد داستان و وسیله ی انتقال پیام ها. ما بیش از آن که شخصیت ها را از روی لباس شان، از روی نحوه ی حرف زدن شان یا از روی نوع حرکت کردنشان بشناسیم، از روی صرفن حرف زدن شان می شناسیم و میان شان تمایز قائل می شویم. برای همین هم، حالت حرف زدن چندان اهمیت پیدا نمی کند، بلکه خود کلمه ها در این جا مهم هستند.
اما در کنار این ها، آن چه باعث می شود این «ادبیات مصور» به «نمایش» تبدیل شود، عناصر صوتی، تصویری و حرکتی معدودی است که در صحنه قرار دارند. پلکان مارپیچ، کفش سیندرلا، دانه های تسبیح، میز و صندلی های متحرک، صداهایی که زمان نبودن بازیگرها در صحنه شنیده می شود، و حرکت های محدود بازیگران. همه ی این ها اگر از نمایش حذف شوند، مطمئنن نمایش دیگر نمایش نخواهد بود، اما اصل همچنان بر «زبان» است.
و در مورد «نمادین» بودن نمایش هم به نظرم تطبیق نمادها بر موضوع سیاسی، به معنی تقلیل نمایش و سطحی نشان دادن آن است. وقتی نظرهای مختلف را
... دیدن ادامه ››
در مورد نمادگرایی نمایش خواندم، به نظرم رسید شاید واقعن جلال تهرانی می خواسته فقط و فقط بر این نکته ها دست بگذارد. اما بعد که تاریخ «نمادگرایی» (سمبولیسم) را خواندم، فهمیدم که نه! تطبیق بی چون و چرای نمایش بر این نمادها، واقعن کار اشتباهی است.
نکته این جاست که «نمادگرایی» به خاطر «سانسور» به وجود نیامده است. این طور نبوده که مثلن عده ای نتوانند حرف هایی را بزنند و بعد مجبور باشند آن ها را در قالب نماد بیان کنند (گرچه یکی از کاربردهای استفاده از نمادها همین است). در واقع نمادگرایی در ادبیات، برای فرار از «بیان مستقیم و واقع گرایانه ی هر چیزی» ایجاد شده است. برای آن که ذهن مخاطب فعال شود و یک اثر تنها در یک معنا خلاصه نشود بلکه بتوان آن را دارای چندین و چند معنا دانست. معناهایی که ذهن هر مخاطب به شکل جداگانه آن ها را خلق می کند.
با این توضیح، باید بگویم «سیندرلا» داستان خودش را بیان می کند. داستان سیندرلا و سروان و گروهبان و تیمسار و سرهنگ و بازپرس و دیگر شخصیت های پنهان. مهم ترین نکته، توجه به جنبه های داستانی اثر است و نه تقلیل آن به یک «اثر سیاسی». این اثر، سیاسی نیست بلکه سیاسی بودن فقط می تواند یکی از معناهای ممکن برای آن باشد. چه رسد به این که بخواهیم آن را دقیقن بر یک روند سیاسی خاص منطبق بدانیم.
من دو بار این نمایش را دیدم و هر دو بار لذت بردم. گرچه هر کدام از اجراهایی که دیدم با هم تفاوت هایی داشتند که این هم دیدن کار را لذت بخش تر می کرد (نکته ی دیگری که باید آن را در مقابل کسانی که می خواهند تکه تکه ی نمایش را نماد مسائل خاص بدانند، بیان کرد، همین تفاوت های -هر چند جزئی- اجراهای مختلف است).
اما دو چیز در نمایش اذیت کننده بود. یکی عدم تسلط کافی بازیگران بر زبان اثر که البته با توجه به حجم و وسعت کار، تا حدی طبیعی است ولی می تواند مرتبط باشد به این که بازیگران پیش از اجرا، فضای نمایش را به طور کامل درک نکرده اند. و دومی همان داربست های کنار صحنه که به نظرم، قرار دادن شان به آن شکل خشک، بی سلیقگی بود و با فضای نمایش، بیگانه.