کاشکی از خاطرم شسته شود آنکه مرا از خاطرش شست...کاشکی دل دیگر اسیر نباشد به خیابانی که روزگاری گذر کردیم من و او...شنیده ام او دیگر حتی به حوالی آن خیابان هم نمیرود تا کمی با قدمهایش زنده کند خاطراتی که شاید بیجون شده اما ناجون نه...اما من هنوز مسافر آن خیابانم که به آخر راه نرسیده هنوز...و من و پاهایم دوباره...دوباره...دوباره...ماییم که خاطرات را رها نمیکنیم یا خاطرات ما را؟؟؟
از: خودم