سال هاست از در هر سالن نمایشی بیرون می آیم ( حتمن چند استثناء انگشت شمار وجود داشته اند.) ترجیح می دهم تنها باشم تا مجبور نشوم برای رفع اتهام غر زنی دائمی از خودم اندک نکات مثبت کاری که دیده ام را با دلخوری ولی تند تند و پشت سرهم برای همراهم بشمارم و یا دیگر قید رفع اتهام را بزنم و با عصبانیت بگویم : " این دیگر چه ... بود؟ ".
پایان "هم طناب" ولی اینطور نشد. به صندلی تالار شمس چسبیده بودم. توان بلند شدن نداشتم. توان حرف زدن نداشتم. گلویم خشک شده بود. سردم بود. قطره اشکی آرام روی صورتم می لغزید. تمام بار "ماناسلو" بر دوش من بود انگار.
در طول نمایش, متن "صدری" آنقدر بر سرم اطلاعات می ریخت که توان تحلیلشان را نداشتم, ذهنم لحظه ای نمی ایستاد, مدام در تلاش بودم, جاهایی از گروه عقب می ماندم و باز خودم را می رساندم. من هم در حال صعود بودم.
صحنه "صیرفی" آنقدر سرد بود که احساس می کردم جملات بازیگران مثل برف و تگرگ به سر و صورتم می خورند. صدای بازیگران لحظاتی در صدای باد و طوفان ذهنم, گم می شد.
درابتدای نمایش می گویند متن بر اساس گزارشات گروهی که در سال 2011 سعی کرد قله ماناسلو را فتح کند نوشته شده است. پس این دیالوگ ها که مثل لبه تیز یخ های صیقلی به هم کات می خورند حرف های آدم های واقعی اند!
متن, کارگردانی, صحنه و بازیها همه در یک جهت و لحظه به لحظه به اعماق اضطرابی کشنده پرتابم
... دیدن ادامه ››
می کرد و سرنوشت شخصیت ها مهم و مهمتر می شد.
در پایان کار خسته بودم, مثل شخصیت های نمایش, قله ای را فتح کرده بودم ولی کوه بر سرم خراب شده بود. مثل مهدی کشاورز(نادر فلاح). از دست داوود نهاوندی (سعید چنگیزیان) و مسعود توفیقی (علی باقری)عصبانی بودم, مریم کریمی (شیوا فلاحی) را می فهمیدم, امیر شاه مرادی (نوید محمد زاده) را با همه بد قلقی, دوست داشتم. دکتر بهزاد (کاظم سیاحی) و دکتر شایان( شهاب زارع ) را نمی بخشیدم و حسرت "عیسی میر شکاری " را می خوردم.
این بار, بعد از " هم طناب" وقتی توان پیدا کردم و از سالن بیرون آمدم, به این فکر نمی کردم که چگونه باید از خودم رفع اتهام کنم, به اتهاماتم فکر می کردم.
به اشتباهاتم. به سهل انگاری هایم. به خودخواهی هایم.