وقتی بعد از مدت ها برمیگردی به جایی که نیمی از وجودت اونجا شکل گرفته حس یه مهاجری رو داری که با اشتیاق به وطنش برگشته....
من بالاخره برگشتم.بزرگ بانوی کوچکی که روزی جوانترین عضو این دیوار بلند بالا بود...
ولی نمیداند هنوز هم هست یا نه!
چون روزی که آمد پانزده ساله بود و پر از اشتیاق یافتن ولی اکنون هجده ساله است ولی نه به آن اندازه پرشور و حال...
هر چه باشد من نیمی از روحم را نیمی از رشد روانی و اجتماعی ام را و همه دوستان خوبم را مدیون یاران همیشه عزیز این دیوار صمیمی ام که هنوز عادت نکرده ام تیوال خطابش کنم!!:)
قطعا از دوستان امروزی کسی مرا نمیشناسد و من نیز آن ها را ولی از همین جا برای همه تان آرزوی به روزی دارم.
ارادتمند.
از: خود