در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال وحید امیرعسجدی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:39:42
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
درود بر همه تئاتر دوستان شدیداً دیدن این نمایش رو پیشنهاد میکنم... در عنوان خودش و به عنوان نخستین در زمینه ی خودش
واقعا زحمات زیادی برای کار کشیدند و حقیقتا از دیدنش لذت میبرید
دست مریزاد به همه عوامل این اجرای فوق العاده
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عمیق ترین احساسات و عواطف از طریق کلام دیگران به راحتی بیان می شوند.
این روزها که دلمان تنگ است از دوری کسی که هرگز با چشم سر ندیده ایم اما همیشه با چشم دل با او بوده ایم.
این روزها که دلمان تنگ است برای دوباره دیدن کسی که سال ها آرزوی دیدارش را در ذهنمان مرور کرده ایم و حال بی تاب دیدن دوباره اش هستیم.
بی تاب شنیدن دوباره ی صدایش.
تا تاب آوریم این روزگاران را.
این قطعه شعر عجیب از حال درونم می گوید.
چون امروز ... و ماه آذر ... روزی متفاوت در زندگی من است.
که تهران به جز تو دیگر مگر چه جاذبه ای دارد؟
اینکه در این روزگاران
عشق به صدای تو شاهراه نجات من است.
سال هاست که شاهراه نجات من است.
و ... دیدن ادامه ›› چه شاه راه آرام و زیبایی ست این صدای تو.
باشد که رد پای تو اینجا همراه خود بهار بیارد.
من می دانم
که تو در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان،
می آیی و دوباره در این خاک عشقت انار به بار می آورد.
برای دلتنگی هایم.
.
.
.
بعید میدونم دیگه کسی یادش باشه...

و_الف
وحید امیرعسجدی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ما دوریم و روز‌به‌روز بیشتر عاشق همدیگر می‌شیم، ما می‌خوایم عاشق بمونیم و همچنان از هم دوری می‌کنیم و فقط سایه‌های همدیگر را تعقیب می‌کنیم و هیچ‌وقت هم به ‌روی ‌هم نمی‌یاریم. . ولی وقتی بعد از یک مدتی می‌خوایم همدیگر را ببینیم دلمون می‌شه قدر یه گنجشک، یه کبوتر. پرپر می‌زنیم واسه همدیگر. ما از همدیگر دور هستیم و صاحب هم نیستیم، هیچ موقع هم صاحب‌خونه‌ی هم نمی‌شیم. همیشه یه چیزی واسه جنگیدن داریم، ما گوشت و پوست و استخونمون بدون جنگ معنی نداره...

از: کی دیدی بگم؟
بعضیا میمیرن تا نری ، بعضیام میرن تا بمیری ، زندگی همینه !


لطفا نظر ندین!!! چون نه حال ِ جواب پس دادن دارم نه حال ِ همدردی نه حال ِ شوخی و خنده ، پیشاپیش و پساپس عذر میخوام اما این پست برای ِ خودمه ، فقط و فقط خودم... خوندنش واسه همه ازاده اما توصیه میکنم اگر اعصاب خودتونو دوس دارید نخونیدش

از: نمیخوام بگم
ساره، پرند محمدی و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هنوز زندم
این رو وقتی نگاهم رد یه ترک قدیمی رو توی سپیدی سقف دنبال میکنه به خودم میگم...
تازه چشمام رو باز کردم، یه نفس عمیق بریده بریده میکشم و به خودم می قبولونم که باید پاشم...
این روزا فهمیدم وقتی مرگTتو دو قدمیته... آدم درست‌تر لبخند می‌زنه. انگار می‌فهمه باید لبخند بزنه مگه چند روز دیگه براش باقی مونده ...
یادمه یه روز یکی بهم گفت مراقب باش گرفتار روز، مرگی ( rooz margi) نشی، منم خندیدم و گفتم روزمرّگی ( rooz marregi ) درسته... اخماشو تو هم کرد و گفت تو اینطوری فکر کن!!!
اگه بگم حساب سال و ماهش از دستم در رفته دروغ گفتم... پس خودم رو به بی خیالی میزنم و به خودم می قبولونم که چقدر فراموش کار شدم.
اما هرکسی که من رو میشناسه میدونه که زیاد نباید سوال کنه... با نزدیک شدن به خود واقعیم خود رویاهایی که از من ساختی ... دیدن ادامه ›› رنگ میبازن
عشق و محبت و دوستی و صفا همه انگار از وقت و زمان و اندازه و مقدار حرف میزنن...
و حالا که دیگه وقتی ندارم... انگار محکوم تکرارم... و حالا که موقعیتی ندارم... وقف نفس تنگی...
آها راستی امروز یه اتفاق قشنگ افتاد... سر راه یه گل قاصدک دیدم... چیدمش... در گوش هر کدوم از قاصدکاش پچ پچی کردم و بعد چشمامو بستم و فوتش کردم... چقدر سبک شدم... انگار که خودم پر کشیده باشم ... عطر آشنایی به مشامم رسید چشمام رو باز کردم و تازه فهمیدم کجام...
سرفه ای کردم و به راهم ادامه دادم...
و حالا که فکرم به هیچ جا قد نمیده... قد علم کردم برای نوشتن این چند خط... آهای واسه خاطر نگاه تو که باهاش رنگ میگیرم...
دلم می‌خواد یه مدتی همین‌جور بی‌خیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بی‌فکر. بدون این‌که منتظر چیزی باشم - یا منتظر کسی…

از: نمیخوام بگم
مجتبی مهدی زاده این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
روزی که به مردی برخوردی


که یاخته های تنت را به شعر بدل کند


و با پیچش موهایت شعر بسازد


روزی که


قادرت کند- مثل من-


با شعر شستشو کنی ، سرمه بکشی


و موهایت را شانه کنی


آن روز می گویم: در رفتن با او تردید نکن !



چون برایم مهم نیست مال من باشی یا مال او


مهم اینست که


مال شعر باشی

از: بذار اینبارم نگم...
نمیذارم!!!باید بگیییییییی :))
۲۰ مرداد ۱۳۹۳
حیف که رهاممون اینجا نیست :)))
۳۰ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آسمان را بنگر و به سکوت پر رمز و رازش بیاندیش...
ستاره ی خود را در آسمان زندگی ات پیدا کن،
و به سمت آن حرکت کن،
نگران راه نباش...
آنکه ستاره را برای تو آفرید،
راه رسیدن به آن را نیز نشانت خواهد داد.

از: نمیگم :)
نوبهاری، آیدا خمان، مینا ابراهیمی و حدیثی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد
و جاذبه زمین ، سیب را
فرقی نمیکند ؛

سقوط سرنوشت دل دادن به هرجاذبه ای غیر از "خداست"

:(

از: :(
بسیار عالی، بسیااار عالی...
۱۲ مرداد ۱۳۹۳
شوما لطف داری :)
۱۲ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. می‌بینم، می‌شنوم، بو می‌کشم، و چیزهای دیگه، همون حرکات معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!

از: ای بابا حالا چی بگم! :)


نیا باران زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم و خوب می دانم
که گل در عقد زنبور است
اما یک طرف سودای بلبل،
یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست میدارد
نیا باران پشیمان میشوی از آمدن
زمین جای قشنگی نیست
در ناودان ها گیر خواهی کرد
من از جنس زمینم خوب می دانم
که اینجا جمعه بازار ... دیدن ادامه ›› است
و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند
در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
در اینجا مهر را ارزان دلت را به یغما میبرند آخر
من از جنس زمینم خوب می دانم
که کس در بند عهد خویش نایاب است
که چشمان در پی زلف دگر جاری و
مهوش ها به تن نازی به تن ها آشیان کردند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
دست های مهربانت بکش از زلف نامردان
چرا جاری کنی مهرت درون جوی باران
من از جنس زمینم خوب میدانم
که گل ها تشنه و در انتظار تو
ولی سقفی ز منت بر سر آنان فرود آمد
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
دیگر مجال گفت و گویی نیست
دیگر بند ها بگسسته از هم
حرف ها خاموش و دل مرده
دگر از همدلی، عشق و وفا
جز قصه ای افسانه ای چیزی نمانده
من از جنس زمینم خاک خواهم شد
در این برزخ که جز دلتنگی و افسوس
چیزی بهر دل نگذاشت
من عشق تو در سینه نهان
تا عمر دارم حفظ خواهم داشت
نیا باران زمین جای قشنگی نیست

از: نمیگم :(
حالت من بعدازخوندن این شعر:نمیگم:(
نظرمن راجع به این شعر:نمیگم:(
تحولات درونیم:نمیگم:(
اوضاع قلبم:نمیگم:(
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
مرسی واسه همراهی تون و مرسی که بهم کمک میکنین طوری باشم که باید... یه دنیا بوس و بغل و مرسی
۰۴ مرداد ۱۳۹۳
واقعانمیشه گفت بعدازخوندن کامل این شعرچه حسی داشتم ازهمون حثهای نوستالژی ازهمون حثهایی که نمیشه باحرف وکلمه وزبان بیانش کرد، یعنی آدم میبره به یه زمان دیگه زمانیکه حال. هواش. مردمش. عشقاش اینجورنبودیاشایدم به حث که داشتم به دهه ‌شصت، واقعا مرسی که هستین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خداسعدی!
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﻟﺒﻬﺎﺕ ، ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻃﺮﺡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ !!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خداعطار!!
ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ، نخستین لحظه ی ﺩیدار!!
بهم گفتی خداحافظ
منم میگم خداسهراب!!
ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ، ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ !!!
بهم میگی خداحافظ
منم میگم خداخیام!!
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﻍ ﺁﺗﯿﺶ ﻟﺒﺖ ، ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ... دیدن ادامه ›› ﻟﺒﻬﺎﻡ!
بهم میگی خداحافظ
منم میگم خداجامی!!
اﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻧﺸﯽ ﻫﺮﮔﺰ ، ﺍﺳﯿﺮ ﺗﯿﺮه ﻓﺮﺟﺎﻣﯽ !!!
بهم میگی خداحافظ
منم میگم خدا نیما!
ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ، ﺑﺪﻭن ﺗﻮ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ..

از: می خواستم بگما!!! ولی )
درود بر شما. ترکاندی مارا
بدون جاوید میمونه نخستین لحظه دیدار
۳۰ تیر ۱۳۹۳
من متعلق به همه شمام :)))
۳۰ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همه ی چند سال و اندی که فرصت زندگی در کنار بقیه رو داشتم! بهم یاد داد!
در نهایت همه حرف های منو فراموش می کنن.
کارهای منم همینطور!
اما احساسی که تو اونها به وجود آوردم رو هیچ وقت فراموش نمی کنن.

از: نوموگوم :)
مینا ابراهیمی، عاطفه کریمی و حدیثی این را دوست دارند
اصلاح ناپذیر!! :)))
۲۹ تیر ۱۳۹۳
این رهام دستشش بد سنگینه ها! :)))
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
اوه! بد!!! بد ها!!!
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حتما به این وبگاه سر بزنین :)

http://poets.ir
سایت فوق العاده ایست.
سپاس دوست گرانقدر.
۲۹ تیر ۱۳۹۳
موافقم که خاطرات بد مهمترن خیلی وقتا و تعیین کننده تر ولی بازم من خوبارو میبرم.مرسی :)))
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
ممنون از موافقت و همراهیت که ثابت میکنه حق دارم چیزی رو که می خوام برا خودم نگه دارم... هر کدوم رو که خواستی بردار...
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو آن سان بهارانه از راه میرسی
که راه ها می شتابند و از قدومت گل طلب میکنند
بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی عشق آشیان به پا میکند
تو تمامیه چشم انداز هستی
استخر آرام خورشید و آبیه آسمان در چشمان یگانه ی توست...

از: نه می گم D:
مینا ابراهیمی این را دوست دارد
از امیلی دیکنسون
۲۸ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقتی می‌گویم: دیگر به سراغم نیا! فکر نکن که فراموشت کرده‌ام یا دیگر دوستت ندارم، نه، من فقط فهمیدم: وقتی دلت با من نیست بودنت مشکلی را حل نمی‌کند، تنها دل‌تنگ‌ترم میکند

از: نمیگم :)
نمیدونم کی دست اتفاق های خوب زندگیم رو گرفته، که دیگه نمی افتن!!!

از: نمیگم :)
قرارشدبگی...قررررررررارشدبگی...بایددوباره میناورهام تفنگ به دس شن
۲۵ تیر ۱۳۹۳
چاکرات پتاسیم رهام جان! مخلصات الکیل نوکرتونیوم... D: الان علف ندارم بگیر جاش پنیر!!!
۲۶ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یه قصه ی قشنگ از خلقت!!!
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
“این همه ... دیدن ادامه ›› کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید!!”
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است.”
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟”
خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند.”
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند . . .”

از: نمیگم که :)
بسی خوب!
با خواندن این متن،هر زنی قدر خودش را خوهد دانست:)
۲۲ تیر ۱۳۹۳
آره صبا دقیقا همونطوری D: اخمم جلو چشممو میگیره نمیتونم خوب ببینم D:
۲۳ تیر ۱۳۹۳
آقای امیر عسجدی دیگه مثل این که باید به خشونت متوسل شیم! :)))
رهام دمپایی رو بیار!من میبندمش به صندلی تا کارت راحت تر شه! :))
صبا راست میگی.خارجم میگم چک کنن! :))
۲۳ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
روایتی در باب خلقت زنان:
خداوند موجودی قوی خلق کرد و نام او را مرد گذاشت...
از او پرسید: آیا راضی هستی...؟؟!
مرد گفت: نه...
... ... خداوند پرسید: چه می خواهی؟!......
... ... ... گفت:
آینه ای می خوام که در آن بزرگی خود را ببینم...
تکیه گاهی می خوام که در هنگام خستگی
و آزردگی بر آن تکیه زنم و آرامش پیدا کنم...
کسی که همدم لحظات تنهایی ام باشد... ...
نقابی می خوام ... دیدن ادامه ›› که در هنگام ضرورت پشت آن مخفی شوم...
کسی که زیبایی اش چشمم را نوازش دهد...
اندیشه ای

می خوام که در آن غوطه ور گردم...
و چراغی که با آن هدایت و راهنمایی شوم...........

و اینجا بود که خداوند دید این آدم خیلی زر میزنه
پیش خودش گفت بذار یه موجودی بسازم دهنشو سرویس کنه.

و اینگونه شد که خداوند زن را آفرید.

از: نمیگم D:
باز لب های عطش کرده ی من

عشق سوزان تورا میجوید

می تپد قلبم و با هر تپشی

قصه ی عشق تو را میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه باک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده ی خاک

از: نمیگم :(
دیروز خیلی خون به پا کردم
از خیلیا حالا دلم خونه
تا آخر این قصه فهمیدم
لیلی بهونه است؛ اصل مجنونه ...

از: نمیگم :)
چی میشه این نمیگمو یه بارم من بگم؟ کاش اطلاعاتم زیادبود!!!!!!!!!! حیف...اون موقع می گفتم کی نمیگه
۱۹ تیر ۱۳۹۳
رهام :))) بره
وحید خان امیرعسجدی مگه دست خودته؟زنگ زدم بیان ببرنت! :)))
۲۶ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید