در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال mayrig | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:11:24
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
لطفاً با حوصله و تعمق بخوانید فکر کنم برای یکبار هم که شده داستانی را گوش دهیم و بخونیم که به جان و روح ما اثر بخش باشد بد نیست ....


آموزگار سر کلاس گفت:



"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛

در حال گردش و سیاحت بودند.


قصد تفریح داشتند.



امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی ... دیدن ادامه ›› نیست!


کشتی با حادثه روبرو شد

و نزدیک به غرق شدن

و به زیر آب فرو رفتن!


روی عرشه زن و شوهری بودند .




هراسان به سوی قایق نجات دویدند

امّا وقتی رسیدند،

فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!





در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت

و خودش به درون قایق نجات پرید.



زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!




کشتی در حال فرو رفتن بود.


زن، در حالی که سعی می‌کرد،

در میان غرّش امواج دریا،

صدای خود را به گوش همسرش برساند،

فریاد زد و کلامی بر زبان راند."



آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.


از شاگردان پرسید:

به نظر شما زن چه گفت؟؟؟




هر کسی چیزی گفت.


بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:


"بیزارم از تو!

چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"




آموزگار خشنود نگشت.


ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده

و هیچ سخن نمی‌گوید!



از او خواست که جواب گوید

و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.

پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:


"خانم معلّم!

بر این باورم که زن فریاد زده است که

مراقب فرزندمان باش!"


آموزگار در شگفت ماند و پرسید:


"مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "




پسرک سرش را تکان داده گفت:


"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،

به پدرم همین را گفت."




آموزگار با ندایی حزین گفت:

"آری!

پاسخ تو درست است."


بعد، ادامه داد:

کشتی به زیر آب فرو رفت.


مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.



سال‌ها گذشت.



مرد به همسرش در آن عالم پیوست!



روزی دخترشان،

هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،

دفتر خاطرات پدر را یافت!


دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،

معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!




در آن لحظۀ حسّاس،

پس در حقیقت

پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!



پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:


«چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،

امّا به خاطر دخترمان،

گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"



داستان خاتمه یافت.


کلاس در خاموشی فرو رفت.


آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛


درس مربوط به خیر و شرّ،

خوبی و بدی، در این جهان را.



در ورای هر کاری،

هر فریادی،

هر سخنی،

پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد

که درک آنها مشکل است.




به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،

محلّ داوری خود قرار دهیم.




کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،

بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،

بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد.




کسانی که در محلّ کار،

ابتکار عمل را به دست می‌گیرند،

نه بدان علّت است که احمقند

بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند!



کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،

زبان به پوزش باز می‌کنند

و از در اعتذار وارد می‌شوند،

نه بدان علّت است که خود را مدیون شما می‌دانند؛

بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند.


کسانی که برای شما متنی را می‌فرستند،

نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،

بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!


یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد!



دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد!



رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد.



روزها و ماه‌ها و سالها از پی هم خواهد گذشت

تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود.



یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکس‌های ما خواهند افکند و خواهند پرسید:

"اینها چه کسانند؟"


و ما با اشکی پنهان،

در چشم لبخندی خواهیم زد

زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر می‌سازد؛ پس خواهیم گفت:

"اینها همان کسانند

که من بهترین روزهای زندگی‌ام را با
آنها گذرانده‌ام."

شخصی می گفت:
«من سی سال دارم.»

بزرگی به او خرده گرفت و گفت:
«نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.»

راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟
جز محبت و نیکی چیزی باقی نمی ماند.

از: "فلورانس نایتینگل"
بسیاااااااار عالی
مدتی هستش که میان دوگانگی و دوراهی قرار گرفتم این داستان خوبی بود که بیشتر فکر کنم...
ممنون بخاطر اشتراک زیبا.
۲۴ آذر ۱۳۹۴
درود
خیلی خرسندم از اینکه نتیجه ای رو که میخواستم بهش رسیدم...

واقعا حس خوبیه...

با تشکر.
۲۵ آذر ۱۳۹۴
خیلی زیبا بود و دل نشین
۲۵ آذر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

.I am an Iranian

...Iranian anyone confirm this

از: ...
گاهی گمان نمی کنی و می شود...
گاهی نمی شود که نمی شود...

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است...
گاهی ناگفته قرعه به نام تو می شود...

گاهی گدایی و گدایی بخت نیست...
گاهی تمام شهر گدای تو می شود...

از: ...
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود...
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه به دستور میشود...
گه جور میشود خود ان بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود...
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود...
گاهی ... دیدن ادامه ›› گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود...
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود...
گاهی تمام این آبی آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود...
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود...
گویی به خواب بود،جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود...
کاری ندارم کجایی، چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود...

مرحوم قیصر امین پور
۱۸ اسفند ۱۳۹۳
فقط گاهی ، گاهی میشود...

خیلی خوب بوددد
۱۸ اسفند ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
If you're good at something never do it for free.

از: ...
آن هنگام که کسی با سر و صدا به خواب می رود، یک سکوت ناگهان بیدارش می کند.

از: کتاب ماندگار مایریک
تنها نوابغ اند که توانسته اند کودکی صحیحی را دارا بوده باشند.

از: کتاب مایریک
عشق را از بی سوادی آموختم که وقتی از او پرسیدند که عشق چند حرف است، در پاسخ گفت: چهار حرف.
همه به او خندیدند ولی نمیدانستند که زیر لب نام "حسین" را به زبان می آورد.

از: ...
همه به یاد تصاویر بسیار دردناک کودکان غزه، از جمله ی آنها شیمای 3 روزه که دوری از مادرش را 3 روز بیشتر دوام نیاورد...


ننگ و نفرت بر رژیم خونخوار و کودک کُش صهیونیست...

از: خود
خاصیت کمربند نجات!

ای کمربند استوار نجات
که حمایل شدی به گردن من

نه از آن رو که تند خواهم رفت
تا شوی مانعی ز کشتن من

راه بندان چنان بود همه جا
که محال است تند رفتن من

من تو را بسته ام که تا باشی
سدّ راه جریمه گشتن من!
((اگر داری تو عقل و دانش و هوش))
گرانی را تحمل کن، مزن جوش

مکن از کار مسئولان شکایت
بخوان جای شکایت، این حکایت

که هر مسئول در هر دستگاهی
ندارد یک سر سوزن گناهی

بسی حکمت بود در این گرانی
((که گر عقلت رسد حیرت بمانی))

مپندار این گرانی هست یکدست
برای هر گرانی علتی هست

اگر ... دیدن ادامه ›› دیدی پنیر اینجا گران است
گناه از ماده گاو لیقوان است

که سرپیچی کند از دادن شیر
به فکر ما نباشد گاو بی پیر

به دستت گر نمی آید برنجی
از این بابت اگر دائم به رنجی،

دلیل این گرانی آشکار است
همه تقصیر کرم ساقه خوار است

ز قحط تخم مرغ و ماهی ای دوست
مکن شکوه که ناشکری نه نیکوست

مگو دارو به داروخانه ها نیست
اگر تو تنبلی تقصیر از کیست؟

به ناصرخسرو ای جویای دارو
بخر هر قدر می خواهی ز ((یارو!))

خلاصه خو گرفتن با گرانی
ترا بخشد حیات جاوندانی!
واژه ی زیبای حقوق بشر!
ای همگان در طلبت در به در
ای همه خواهان تو، اما به حرف!
دست به دامان تو، اما به حرف!

آن که ستم، ظلم، خطا می کند
موشک و خمپاره رها می کند
دست روی تُکمه بمب اتم
در همه جا، اُلدُرُم و بُلدُرُم
نفتِ یکی، عاج یکی می برد
آن که بود، مایه ی هر دردسر
هست، طرفدار حقوق بشر!

سر ... دیدن ادامه ›› به سرِ روی زمین هست جنگ
سبزه و گل گشته ز خونابه رنگ
این پی آدمکشی، آن یک ترور
صلح و صفا همچو عروسک، دکور
ای عجبا این بشر قرن بیست
مدعی دانش و آزادگی ست
در همه جا سلطه ی زور و زر است
هرکه پی ثروت بادآور است
جنگ به هر کشور، با نام صلح
هرکه به یک سنگر، با نام صلح
در پی جنگند، چه شرق و چه غرب
هست به هرجا، پُلُو حرب، چرب
هرکه زند دم ز حقوق بشر
حفظ حقوق بشر، اما به شر!

کاسب ما، هم به سَرِ رهگذر
هست طرفدار حقوق بشر!
هست طرفدار حقوق زیاد
تا که حقوقم، کفِ دستم بیاد!
قبض طلبکاری خود، رو کند
جیب مرا روبَد و جارو کند

بنده ی مفلوک تقاعد بگیر
دست طلبکار به هرجا اسیر
هست شعارم چو کسان دگر
در همه جا حفظ حقوق بشر!

با اجازه ی ((سهراب سپهری))

شعر نو

آب را ول نکنیم
شاید آن بالاها
آدمی شیک و تمیز
((بنز)) خود را دم در می شوید
یا کمی بالاتر
در حیاطی که ندارد سروته
یک نفر دارد استخرش را
پر می سازد!

آب را ول نکنیم
شاید این مایه ... دیدن ادامه ›› جان
می رود تا که بشوید در و دیواری را!
مردم ((بالادست))
خانه هاشان چه جلایی دارد
و هواشان، چه هوای مَلَسی!
باغشان غرق گل است
عاری از خار و خسی!

لیک...

مردم ((پایین دست))
خانه هاشان تنگ است
زندگی شان لنگ است
کاسه هاشان بی آب
نانشان هم سنگ است!

آب را ول نکنیم
مردم ((بالادست))

آب را می بلعند!
مردم ((پایین دست))
آب را می فهمند!
نقش گدا، زدوده ز تهران نمی شود
زیرا کسی حریف گدایان نمی شود
سنگر گرفته اند به هر گوشه فوج فوج
با این قشون، مبارزه آسان نمی شود
دست چلاق و پای شل و چشم کورشان
جز با دوای پول تو درمان نمی شود
تن پروری و سستی و عادت به نان مفت
با حرف و نطق، کنده ز بنیان نمی شود
آموخته ام که با پول نمی توان شخصیت خرید.

از: چارلی
خوش به حالت ...
من هنوز آموختن را نیاموخته ام ...
۱۶ تیر ۱۳۹۳
امیرحسین جان من هم هنوز اندر خم یک کوچه ام...

ولی چارلی آن را بسیار زیبا آموخت و این سخن نیز از چارلی عزیز است.
۱۷ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آموخته ام که زندگی مثل یک دستمال لوله ایست که هرچه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

از: چارلی
چه عکس قشنگیه...میشه به منم لینکشوبدین دانلودکنم؟
۲۲ تیر ۱۳۹۳
خواهش می کنم... شرمنده می کنید با این همه تشکر. من که کاری نکردم که لایق این همه تشکر باشه.
تصویر جدید هم مشکل داره و قسمت اصلیش پاک شده و مجبورم عوضش کنم. اگه بخواهید این رو هم براتون آپلود می کنم.
۲۵ تیر ۱۳۹۳
:)))...نه مرسی دیگه انقدزحمت بهتون نمی دیم
۲۵ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آموخته ام که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

از: چارلی عزیز
آموخته ام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

از: چارلی
آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیزی باعث شد که من بیندیشم که می توانم همه چیز را در یک روز بدست آورم...

از: چارلی
آموخته ام که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم.

از: چارلی
آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

از: چارلی
من بعدازخواندن این نوشته:
+مامااااااان؟
-بله؟
+مامان بلندتر
_بلههههههه؟
+خیلی دوست دارم
-چی؟دارم ظرف میشورم نمیشنوم
+عااااااااااشقققققتتتتتتم
-آهان...بیشتر ازمن که نیستی!!
ممنون مهران عزیز!
۱۴ تیر ۱۳۹۳
درود به همه دوستان تیوالی

اگر بتوانم سخنان چارلی را رواج دهم کار بسیار بزرگی در زندگی ام انجام داده ام. حال خوشحال و خرسندم از ابراز احساسات شما دوستان عزیزم.

مخصوصا از شما "عاطفه کریمی"

سربلند و پیروز و در امان یگانه دادار روزگار باشید.
۱۴ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید