ـــ کافه پولشری، کافه ای به گرمای خانه دوست ـــ
به دعوت «پولشری خوش قلب و مهربان» به کافه پولشری رفتم.
پذیرایم شد؛
به لبخندی گرم،
قلبی صمیمی،
رویی گشاده،
و درددلی زنانه....
حرف زد،
درد دل کرد،
و « قصه » گفت؛
قصه زندگی،
قصه رنج،
قصه شادی،
قصه عاشقی،
و قصه زنانگی....
همنشینش شدم؛
شنیدم،
لمس
... دیدن ادامه ››
کردم،
درد کشیدم،
لبخند زدم،
و سکوت کردم...
صندوقچه قلبش را برایم گشود؛
راز مگویش را گفت،
عاشقانه یواشکی اش را برملا کرد،
تا عاشقانه هایم قلبم را نوازش کند...
«پولشری» اولین میزبان زندگیم بود که به من آموخت:
«اگه بچه دار شدم؛
پسر و دخترش فرقی نداره،
بجای اینکه بهش بگم درس و مشقهات رو نوشتی،
بپرسم عاشق شدی؟!عشق کردی؟!»