من باید بهت بشنوم تا تو ببینی حرفایی که میزنم و ....
آره ، پس بیا پشت آینه این اتاق و با من نگاه کن
میدونی ، من روی مرز سایه ها وایسادم و میخوام یه لیوان آب بخورم
بغلت میکنم ، تبخیر میشه اجسامِ معلق در فضا
جایی شاید بین همین آجر هایی که میشه از فاصله ای نزدیک تو رو دور ببینم و از من حرفایی میشنوی که هیچوقت میداند پشتِ آینه به گوش کسی زمزمه نکردم
من در من در من حرف میزنند و من میدانم اما که تنها من تو را حس میکنم که چون تو بوی من، و در من در من نه بوی تو که ما آغشته به دو شاید نبض در لغزشِ بخار دهانمان روی آینه ایم
با انگشتانم تصویر تو را میکشم روی
... دیدن ادامه ››
سطح جیوه ای
و حضورت که گرم در اتاق و تصویرت که ذوب میشویم
در اتاق را باز میکنی و من از پنجره تو را نگاه میکنم که به گل های حیاط آب میدهی
در اتاق را میبندی و من از پنجره کوچک بخار کرده حمام ، تنت را که میلغزد در سکوتِ حباب ها نگاه میکنیم
سرت را که روی شانه ام میچکد و من از ترسِ انعکاسِ توهم های قبل از طلوع تو را بیدار میکنم که هر روز بشنوی و با لبخندی عجیب مرا آرام کنی
و حتی مرا با خودت در غارم پنهان شویم که میدانیم ذهنِ آینه هرگز راست نمیگوید
و شاید ما دو قطره روی سطحِ بخار کرده شیشه ایم
که انگشتانِ ظریف مرگ نام ما را
نمیدانم ، شاید هم هرگز مرگ از این اتاق عبور نکند
و ما در خشکیدگی لب هایمان آینه را ترک برداریم
و تصویرمان را بار ها بار ها بارها
و سایه هامان که تصویرشان بار ها
در اتاق را میبندد
جیغ میزنیم و تو را در آغوش تخت بسته اند
من را بسته اند
قرص ها حل شده است
و هر صبح طلوعِ توهم های ته نشین شده در پشتِ پلک های ماست
من تنها میدانم حضور تو در اتاق با من بیمار است
با من میخندد و گریه میکند
ما حس میکنیم تنها چند لحظه قبل از طلوع
بین توهم های رسوب کرده و انعکاس روحمان در اتاق
درست ساعت ٥:٤٥ دقیقه..... شاید.....نمیدانم ......