من از سال 95 شروع به گذراندن دورههای تئاتر کردم و فک میکردم با اساتید بزرگ و مطرح شروع کنم زودتر به اون هدفی که دارم میرسم. اما این تصور کاملا اشتباه بود و من با ناامیدی و افسردگی سال 99 شروع کردم دوباره و وارد کارگاه آقای ابراهیمی شدم و همه چیز فراتر از انتظار من بود و با گذر از اینکه من رو با خودم روبهرو کرد و توانایی خودم رو پیدا کردم و من رو از گمگشتگی نجات داد. مهمترین چیز این بود که همه هنرجوها برای این کارگاه مهم هستن. راحت اگه بخوام بگم تجربه شخصی من این بود که اساتید برند که یک نام تجاری دارن به آینده من و هنرجوهای دیگه اهمیتی نمیدادند، ولی اینجا فقط تلاش مهمه و تو با یک تصور که گروهی مثل کوه داره ازت حمایت میکنه تلاش میکنی و هر چقدر تلاش کوچک یا اشتباه، دیده میشه و تو بعد از پایان دورهها رها نمیشی. اینجا فهمیدم من ارزشمندم، و راهی که فک میکردم چندسال طول میکشه رو در دو سال بهش رسیدم و من در این گروه 3 اجرا موفق داشتم و دوس دارم شما هم در کنار من با توانایی خودتون روبهرو بشین و با هم پیشرفت کنیم.
مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد ...
و ترس در من حجوم آورد ترس از آزادی و بعد تصمیم گرفتم یک عاشق طرد شده باشم یا یک خشم یا یک غضب سپس اثبات کردم خشم خود را به صدای آمدنش و در برابر او مقاومت کردم اما در نهایت قدرت تاریکی او بر تاریکی من چیره شد و چنان مرا بلعید که انگار آن تاریکی قدرتی همانند سیاه چاله دارد که من را در خود بلعید همچون تاریکی ستاره ای بعد از انفجار تهی شدم گویی که هرگز وجود نداشتم واین شیرین ترین دریچه تاریکیست هزاران سال بعد گویی حال بود.تصویری از یک پروانه در کهکشان این نابودی نقش بست.
پروانه روی دستم نبود اما خاطرات حس راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
من گندم در نمایش قلندرو زیست میکنم.
به امید دیدار شما که خانواده ما راتشکیل میدهید.
او که در جان من زندگی میکند
او که خونش بر لباس من ریخته
دلیل خونی که باعث میشه من غرق بشم خودم هستم،من با چشم دیدم غرق شدن تمام وجودمو اما تلاشی نکردم اجازه دادم تمام وجودم غرق در عشق،نفرت،خشم و نرسیدن بشه تا تو در نهایت منو با دستات خفه کنی تا آخرین تصویری که میبینم چشمای تو باشه،اینجوری توام با من غرق میشی.
فقط به من نگاه کن.
حالا او نزدیک به پایان است
در چند قدمی برای همیشه خُفتن
من گندم در نمایش قلندرو زیست میکنم.