در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد. خریداران محترم این سانسها لطفا منتظر اطلاع‌رسانی بخش پشتیبانی تیوال از طریق پیامک باشند.
تیوال مریم عظیمی | درباره مونولوگ یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:03:43
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
برای دوستانی که تیوال باعث آشناییمون شد:

اسفند امسال که رو کرسی زمستون جز بزنه و رویای ۹۴ هم دود بشه و بره هوا, تقریبا می شه دوسال. دوسال از زمانی که من برای اولین بار خارج از دنیای مجازی بچه های تیوالی رو ملاقات کردم. دوستی هایی شکل گرفت, تداوم پیدا کرد، پررنگ شد و گاهی هم رنگ باخت.
دوست عزیزم که این نوشته رو می خونی، شاید گاهی باعث آزارت بودم و شاید لحظه ای سبب ساز شادیت. اونایی که منو بیش تر می شناسن می دونن که تقریبا کم حرف و ساکت هستم, اون قدر که شاید بشه گفت محافظه کار...
ولی فکر می کنم یه جاهایی هست که هر آدمی باید محافظه کاری رو رها کنه, یه جاهایی باید تردیدو کنار گذاشت و انتخاب کرد، باید سکوت رو شکست و حرف زد، نباید محو و حتی کم رنگ بود. باید شفاف و صریح و شجاع ایستاد. نه فقط به خاطر خودمون اگه زخمی خوردیم یا زجری کشیدیم بلکه به خاطر همه اونایی که دردهای زیادی کشیدن و بزرگ ترین زخم شون شاید این بوده که حتی همین امکان محدود نوشتن چند سطر تو دنیای مجازی رو هم نداشتن.
دوست عزیزم حرفتو بزن. بنویس. بذار همه در رنج تو از این درد مشترک سهیم بشن. اگه حرفی تو دلت مونده، اگه فکری تو سرت نشسته، بنویس و بگو که ... دیدن ادامه ›› بی اعتنا نیستی، که اهمیت میدهی، اگر نه به طبل فریاد به زبان نجوا بگو که ما گرچه هزاران هزار تن, برای التیام این زخم همه یک تن ایم و یک تنه ایستاده ایم ....



مریم جان کی ناراحتت کرده عکس بده جنازه تحویل بگیر...:دی اقا من فرصت تیوال خونی ندارم باز نکنه چند نفر گرد و خاک کردن... خلاصه مباحث به من انتقال بده بیام برجکشونو بیارم پایین.. :))
خوشنودیم از رفاقت با شما.. (خودت میدونی دیگه ولی گفتم بقیه هم در این درد شریک بشن..:)))
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیر دیدم.
متن قشنگی بود.
۲۵ فروردین ۱۳۹۵
سلام کاوه جان. منم امروز کامنت شما رو دیدم. ممنون که خوندی و نظر گذاشتی :)
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
داستان مریم ترجمه شده از سایت بنیاد امید:

من مریم هستم، یک فارغ التحصیل از بنیاد امید مهر. به دلیل آزارهای پدرم از خانه فرار کردم و مجبور به خیابان خوابی و تامین نیازهایم به شیوه های غیر قانونی شدم. پس از سه ماه توسط پلیس دستگیر شده و به موسسه امید تحویل داده شدم. من در بهار سال ۲۰۰۸ وارد موسسه امید شدم و در بهار سال ۲۰۱۱ از آنجا فارغ التحصیل شدم. زمانی که در موسسه امید بودم دوره دبیرستان را تکمیل کرده و برای ورود به دانشگاه اقدام کردم. در دانشگاه آزاد تهران پذیرفته شدم و به پشتوانه بورسیه ای که بنیاد امید برایم فراهم کرد در مهرماه سال ۲۰۱۱ تحصیل در رشته فیزیک را آغاز کردم. من نمرات بسیار خوبی در دانشگاه گرفته ام و لیسانس خود در رشته فیزیک هسته ای را در سال ۲۰۱۵ دریافت خواهم کرد.



»» این امکان فراهم است تا با خرید بسته هاى همت عالى به هر تعداد که تمایل داشته باشید، از این موسسه حمایت نمایید.
مریم حتما الان دیگه فارغ التحصیل شده، براش شادی و موفقیت آرزو میکنم و در عین حال فکر میکنم شاید دختری که در دانشگاه در کنار هم درس خوندیم روزهای سختی مثل روزهای مریم رو گذرونده باشه.
فکر میکنم شاید همراهی امروز ما باعث بشه مریم های دیگری روزهاشون رو به جای خیابون در دانشگاه بگذرونن و شب هاشون به جای ترس و نفرت، امنیت و امید رو تجربه کنند.
فکر میکنم شاید بتوانم موثر باشم...
۲۶ دی ۱۳۹۴
"فکر میکنم شاید همراهی امروز ما باعث بشه مریم های دیگری روزهاشون رو به جای خیابون در دانشگاه بگذرونن و شب هاشون به جای ترس و نفرت، امنیت و امید رو تجربه کنند"
۲۶ دی ۱۳۹۴
ممنون آذرنوش عزیزم. البته من اون قسمت همکارش هستم و باقی دوستان روایتگر :) ازت ممنونم که پیشقدم شدی و روی دیوار این صفحه برامون یادگاری ارزشمندی نوشتی. شعر زیبایی بود :) امیدوارم به زودی دبداری تازه کنیم نازنین :*
۲۶ دی ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مامانم وقتی سیزده سالش بود برادر بیست و سه ساله اش دیگه نذاشت بره مدرسه چون به نظرش محیط دبیرستان فاسد بود و تعصبش اجازه نمیداد که خواهرش اونطور جایی درس بخونه. مامانم سالهای بین ترک مدرسه تا ازدواج با پدرم رو تو خونه بود و کارهای مغازه خیاطی پدربزرگم رو انجام میداد. وقتی مامان بیست و دو ساله ام با بابام ازدواج کرد تا کلاس ششم ابتدایی درس خونده بود. یکسال بعد از ازدواجشون داداش بزرگم به دنیا اومد. نمیدونم چقدر براشون سخت بوده وقتی فهمیدن اولین فرزندشون معلول و مبتلا به سندرم داون هست. مامانم که عاشق تحصیل بود یک سال بعد از تولد داداشم شروع کرد به درس خوندن تو خونه به صورت غیر حضوری که انگار اون موقع ها بهش میگفتن سیستم متفرقه. هفت سال بعد مامانم دانشگاه قبول شد. تو این فاصله انقلاب شده بود، من و داداش کوچیکم به دنیا اومده بودیم و بابام محل خدمتش عوض شده بود ولی انگار مامانم مصمم تر از اون بود که هیچ کدوم از این بالا پایین های زندگی مانعش بشه برای انجام کاری که عاشقش بود.
الان من سی و سه سالمه و تازه چند ماهه که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. مامانمم احتمالا چند ماه دیگه از تز دکتراش دفاع میکنه و به یکی دیگه از چیزایی که تو زندگی براش ارزش داشته میرسه.
بعد از نوشتن این چند خط رفتم پیش مامان و بعد از چک کردن درستی چیزهایی که در موردش نوشتم ازش پرسیدم مامان چیزی هست که بخوای اضافه کنم؟
فکر کنم با مرور خاطراتش یه کم غمگین شده بود و شایدم عصبانی. عصبانی از کسانی که مانعش شده بودن. مانع کارهایی که تو زندگی دلش میخواسته انجام بده و اینکه برای انجام هرکدوم از اون ها متحمل چه رنج و زحمتی شده. چیزی نمیگه ولی من و خودش و همه ما زن ها میدونیم که چقدر از این تلاش ها فقط برای این بوده که از چهارچوب تعریف شده «دختر، همسر و مادر» خارج بشه و به این دنیای زن ستیز ثابت کنه که حقی از زندگی داره و برای گرفتن حقش می ایسته.
موفق باشی مریم جان
۲۴ دی ۱۳۹۴
کارهای آقای خامنه ای معرکه هستند، مونولوگ ها بیشتر -)
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
لطف دارید یگانه عزیز :-)
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید