در تصور رایج این این روزها،تئاتر «خوب» مجموعه ای از صداها و حرکات و صحنه های «خاص» و غریب است که همواره مخاطب باید درگیر فهمیدن آن بماندو هرچقدر این فهم سخت تر اتفاق بیفتد(و حتی اصلا اتفاق نیفتد) معنایی ندارد جز اینکه :«کار سنگین و عمیقی بود!» (منظورم اجراهای مد روز تاتر شهرمان است)
به این ترتیب است که وقتی در سالنی که اسم آن تا به حال به گوشت نخورده،به تماشای نمایشی با کارگردان و بازیگرانی کمتر شناخته شده می نشینی که به دور از تمام هیاهوهای رایج و در سادگی مطلق معمای حل شده ای را در برابر چشمانت تبدیل به تصاویری به غایت آشنا میکند، با خودت می گویی«به همین سادگی هم میتوان کیف کرد!»
«چشم بر هم زدن» تلاشی است در رساندن مفهمومی نزدیک و سخت با ساده ترین زبان. مفهومی که در اجزایی بی آلایش گنجانده شده و به راحتی نود دقیقه ذهنت را در دست می گیرد.هر کدام از این اجزا سهمی مساوی در موفقیت نتیجه تلاش دارند.همانقدر که شخصیت پردازی یکدست است و زدن برچسب «نقش پررنگتر» یا «نقش خنثی» را مشکل کرده ،فضا سازی ها در شکل گرفتن مضمون در ذهن موثر عمل کرده است.و همین یکدستی عاملی شده برای به چشم نیامدن بازی به نسبت ضعیف دختر بچه های نمایش.
تماشای «چشم بر هم زدن» تجربه ی حدس زدن آخر نمایش از ابتدای آن است. تجربه ای که اینبار بر خلاف همیشه از جذابیت داستان و اشتیاق برای رسیدن به صحنه آخر نکاسته است. هرچند همین صحنه آخر «بیش از حد طولانی» ،لطمه ای میشود به روند خوشایندی که تا به اینجا با نمایش همراهت کرده بود.
و در آخر «چشم بر هم زدن» لذتی «خاص» است از ترکیب «معمولی» ترین ها.
پ ن: دلم میخواست زودتر نمایشو میدیدم که توصیه ام برای دیدنش نزدیک به تبدیل شدن به اون نوشداروی معروف بعد از مرگ اون پهلوون نباشه.