(( کنون وقتِ وصالِ من رسیده ))
شبی پروانه ای با من سخن گفت
که ای آغشته تا کی بایدت خُفت
بیا و عاشقی از من بیآموز
شکایت می مکن از هجر و از سوز
مگر نا دیده ای احوالِ زارم
که پیوسته کِشی خود در کنارم
چو میسوزم مرا در خود رها کن
کم این خود سوزی ما برملا کن
ببین دیگر مرا بال و پری نیست
پس از توفان دگر خاکستری نیست
من آن روزی که بر
... دیدن ادامه ››
خود پیله بستم
ز دنیا و ز عقبی دیده بستم
من این خود خواستمی اینگونه سوختن
نه چون کرمی درونِ لانه خفتن
کنون وقتِ وصالِ من رسیده
که شمعِ روی او بر من دمیده
چو تار و پود من را می سرشتند
به بالم نامِ مجنون را نوشتند
به نور شمع کنون لیلی ببینم
بدین بال هر دمی بر او نشینم
من امشب بیقرارِ روی اویم
چو فردا شد غبارِ پای اویم
بدینسان عشق را در من نهادند
به کرمی خصلتِ پروانه دادند
تو نیز گر طالبی با خود درآویز
سرشتِ خویش ببوی عشق آمیز
که هرکه بوئی از عشق را نبرده
چو کرمیست کو درون خاک مرده
همی از دردِ درویشی زنی لاف
نئی آگه ز عین و شین و وز قاف
بدو گفتم تو را بال و پرت سوخت
ولی ما را به دل صد آتش افروخت
تو اینک چون بسوزی شاد گردی
کزین ماتمکده آزاد گردی
ولی من ذره ذره سوزم از هجر
چو شمعی در فنا میکوشم از هجر
مرا گر وصل چنین آسان بودی
که هجر با سوختنم درمان بودی
چو ققنوس بال و پر برهم زنم من
وزآن آتش به خرمن درزنم من
ولیکن سوزم از هجر تا سحرگاه
نباشد کس از این پیمانه آگاه
اگر آتش به بال تو درافتاد
تمامِ هستی من داده برباد
چو این گفتم ز من پیشی گرفت او
ز حسرت دل پریشی درگرفت او
به یکباره دل اندر شعله در زد
که جان از جسم او یکباره پر زد
بشد از عشقِ جانان سرخوش و مست
وزین غمخانه دیگر تا ابد جست
بماندم در غمِ خود زارِ زار من
چو دیدم جسمِ او را در کنار من
بگفتم ای تو از پروانه کمتر
نشینی تا کی اندر کنجِ بستر
گرت جانان مُرادست توشه برگیر
به راهِ سوخته جانان در سفر گیر
وگرنه دم مزن دیگر فرو میر
و یا چون تارتُنک بر گوشه درگیر
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷