عالیه عطایی: برای من که داستان نویس هستم مواجهه با تئاتر در وهله اول مواجهه با روایت است. در ذهنم مجذوب نور و دکور و صحنه می شوم و باز برمی
... دیدن ادامه ››
گردم به کاغذ. دست خودم نیست و شاید از عدم تمرکز یا جهل می آید. اما الان دلم می خواهد از شهود این جهل بنویسم. نمایشنامه «دو دلقک و نصفی» را سالها قبل خوانده بودم و در ذهنم دنبالم دلقک ها گشتم. کدامشان نصف دلقک است؟ نکند زن منشی را نصف حساب کرده اند؟ حالا من فمنیست نیستم ولی از نصفه بودن نیمی از جامعه شاکی می شوم. بعد فکر کردم حالا اگر این نیم از جامعه در دلقک بودن کمتر باشد که بد نیست. مثلا انگار کسی بگوید زنها نصف مردها ابله هستند(همان عکس عقل زن نصف مرد است) و بعدتر رسیدم به اینکه نه،اصلا ماجرا زن و مردی نیست.ذهنم از این دغدغه شاید در ظاهر نادرست آرام شد و رسیدم به آدمهای متن. متنی که حاکی از یک جور بحران هویت است. هویتی ناممکن که در ابتدا با معرفی جایگاه شغلی نمایش داده می شود. رییس، منشی و زیتو…زیتو تنها آدمی که اسم دارد هرچند اسمی نا آشنا اما اسم دارد. آدمهای نمایش گرفتار خودشانند، گرفتار جایگاه و موقعیت متزلزلی که مدام بالا و پایین می شود اما تا اینجا برای من روی کاغذ بود. ولی از جایی که می دانی و قرار است که نمایشنامه صرفا خواندنی نباشد و بر صحنه ببینی اش، ماجرا شروع شد. صحنه مملو از ناپایداری است. سطوح نامنظم و میله های فلزی. زندانی که معلوم نیست زندان است، اما خفه ات می کند. آدمهای محصور شده در زندان قرار نیست مجرم باشند، ولی هستند و شب عید است. سال دارد عوض می شود و زمان در مرحله تغییر است، از چیزی به چیزی. این بطن اصلی درام است. زمانی که ماجرای رییس و منشی و زیتو را به قبل و بعد خودش تقسیم می کند. میله های آهنی کارخانه رییس تا آسمان رفته، ولی همه چیز سست است.من که داستان نویس هستم چرا این صحنه را اینطور در ذهنم تداعی نکرده بودم؟ حجم سنگینی کلام حالا در من بیشتر اثر می کند. با خودم فکر می کنم خب پس تاتر در لای همین میله ها فلزی من را گیر می اندازد. زیتو خونسرد می پرسد من کی ام؟ نور روی صورتش هی شفاف تر می شود و کسی نیست جز یک ماسک بی هویت. نفسم از شنیدن همین جمله به ظاهر ساده که قبلتر روی کاغذ خوانده بودمش ، تنگ می شود.فکر می کنم آهان پس این تئاتر است!
در آن بین آدمهایی از میان تماشاگران روی صحنه می آیند و از روی کاغذی خودشان را معرفی می کنند. آدمهایی که سن شان را می گویند، اسمشان، شغلشان…و دوباره نمایش با پاردوکسی شدیدتر ادامه پیدا می کند. منشی نمی داند باید کجا باشد، زیتو نمی داند کی است و رییس که مدام تکرار می کند رییس است و هیچ هویتی غیر رئیس بودنش ندارد. جهان های مشابه ادبی رو به ذهنم باز می شود. کوندار، بکت، اسپینوزا حتی…فکر می کنم پس تئاتر مجموعه ای از کوندرا و بکت و اسپینوزا است.هنوز این نتیجه هم در ذهنم کامل نشده که گروه موسیقی از جایی بالای صحنه شروع می کند به نواختن قطعه ای و همزمان از آسمان برف می بارد.برف پشت پنجره نمی بارد. برف بر تمام صحنه می نشیند و مدهوش زیبایی این تابلوی نقاشی سه بعدی می شوم.چرا برف پشت پنجره نیست؟چرا در داستان نمی توانم این را بنویسیم؟ اینهمه سیال بودن فضا و ذهن و موسیقی و نور و دیالوگ فقط کار تاتر است و من از این دریافت عصبانی ام. انگار عواملی دست به دست هم داده که قدرتی را به رخم بکشد که هم لذت می برم و هم حسادت می کنم. دلم نمی خواهد بگویم عاشق تاترم. اعتراف به این حسادت آسان نیست اما تصمیم گرفتم درباره اش حرف بزنم که این کهن ترین الگوی فرهنگی در مقایسه با سینما و موسیقی و سایر هنرها چطور می تواند مجذوبت کند و شیفته حتی. در ذهنم مقایسه می کنم با همه تاترهایی که وقتی از سالن بیرون آمده ام خداراشکر کردم که مرتکب خطای تاتر کار کردن نشده ام. مقایسه می کنم با حجم انبوه تولیدات سخیفی که هرجور رغبتی برای رفتن به سالن تئاتر را از من گرفته و ترجیح داده ام لابه لای کتابها و متن های تئاتر زندگی کنم.من بعد از دیدن این تئاتر به چیزهایی فکر کردم فراتر از اینکه من کی هستم و جایگاهم در دنیا کجاست. توانستم بعد سالها به این برسم که چرا تئاتر را دوست داشتم و از جایی گذاشتمش کنار. تصویر آرمانی از یک اثر هنری دیدن شاید اقبال من بود و اقبال خیلی ها که این روزها به دیدنش می روند. اما به قول شاعری که دوستش دارم «با من بدار حوصله اما نه با عتاب»…همه این سالها چشم و گوش ما پر شده از مزخرفاتی که عصبانی مان می کند و اگر اگر که حوصله کنیم اینبار می شود تئاتری دید که تئاتر است. همان که جهان آرمانی هنر می گوید.همان که خشم مان را به حسادت تبدیل می کند.
(این نمایش هم اکنون روی صحنه تئاتر شهر است)