از تئاتر به سینما یا از سینما به تئاتر؟
پرواضحست که سینما, از ابتدای به ساکنِ تولدش تا چه میزان وامدار تئاتر بوده و همچنان هست. اما این فرمول دیگر چند سالی است یک طرفه نیست. هر دو روی یکدیگر تأثیر می گذارند. گاهی این ریسک جواب می دهد و گاهی نه. در مورد نمایش فلیک که داستانش به ظاهر کلیشه ای و ساده است اما در عین حال پیچیده و این موضوع به شدت شگفت انگیزست, این ریسک جواب داده. خلاصه و مختصر, طراحی مینی مال صحنه و میزانسنها درست و در خدمت متن است. در عین حال با تکیه بر توپولوژی از اقسا نقاط صحنه به خوبی استفاده شده است. (مثلا در پایان نمایش گفت گوی دو بازیگر مرد در کنار درب خروجی سالن سینما). استفاده ی تکنولوژیک از تصویر داخل آپارتخانه هم جالب از کار درآمده. یک استراحت درستی به چشم می دهد که اندازه اش نه زیادست و نه آنقدر کم که بگوییم اصلا به زحمتش می ارزید یا نه؟ به جاست. فارغ از بازی های خوب ستارگان نمایش و حسین حسینیان که ستاره نیست اما فوق العاده بود؛ در مورد خود متن و تأثیر شگفت انگیزش شاید بتوان این را گفت که دردِ بشرِ امروز، یکپارچه تر از اینهاست که به کمکِ دین ها و ایدئولوژی های مختلف در حکومت داری های ملت های متفاوت، و همچنین به کمک سعی در کشفِ راه حل های متفاوتی (که بومی باشند) بتوان درمانش کند. خودِ فهمیدن این موضوع یک قدمِ رو به جلو برای درمان است. من گاهی گمان می کردم سم, رز یا اَوری, خودم یا دوستانم هستند. در همین تهران, مشهد یا شیراز مثلا. این اتفاق هم از متن عمیق, انسانی و جهانیِ آنی بیکر که به خاطر نگارشش جایزه ی پولیتزر گرفته می آید و هم از دراماتورژی درست محمد حسن معجونی. چه قدر دیالوگ "من, بدترین کابوس خودمم" دوست داشتنی بود و چه قدر اِستیو (مدیر سالن, شاید نماینده ی حکومتِ همیشه غالب بر توده) به درستی پنهان و دست نیافتنی بود و در عین حال آشکار در هر صحنه که فقط مردم, گاهی از آن سخن می گویند و عمدتا هم به بدی از او یاد می کنند. این نمایش برای آنها که هیچکدام از فیلمهایی را که در طول داستان, از آنها اسم برده می شود و راجع بهشان حرف می زنند, ندیده اند هم دیدنی است. برای آنها که همه شان یا اکثرشان را دیده اند, یک نوستالژی بازی شگفت انگیزست که به همه ی آن 115 دقیقه ای که بر روی صندلی یا حتی تشکچه نشسته اند, می ارزد. و مثلث عشقی. این موضوع همیشگی و تکراری که هیچگاه تکراری نمی شود...