می گوید: من که از نمایش خوشم نیومد.
جواب می دهد(با اعتماد به نفسی عجیب موهایش را کنار می زند): منم همینطور، اصلا خوشم نیومد...ولی اشکال نداره بزار دلشون خوش باشه، نیان توی سالن ببینن هیچکی نیومده!....
لیوان پلاستیکی آب را توی دستم مچاله می کنم و نگاهش می کنم، دلم میخواهد بروم روبه رویش بایستم بگویم: دقیقا داری منتت را سر چه کسی می گزاری؟ فرهنگ له شده ی تئاتر یک ملت یا بر سر کارگردان و عوامل این نمایش؟...اینها اگر دغدغه ی مسائل مالی را داشتند که این سیستم بلیط فروشی را راه نمی انداختند، اینها دنبال چند مخاطب فهیم اند که قطعا آن مخاطب شما نیستی، که اصلا نبودنت بهتر از بودنت است....پس راهت را بکش و برو...خواستم بگویم تو مرفه بی درد اصلا مسئله ی نویسنده ی این نمایشنامه را فهمیدی؟ نفهمیدی؟ خب مجبور نیستی اینگونه با حضور غیرمفیدت زحمت عوامل نمایش را به باد دهی، ببینم تو تماشاچی هستی یا سالن پرکن؟؟؟؟!....خواستم بگویم تو اول فرهنگ سروقت رسیدن را یاد بگیر بعد بیا ماحصل چند ماهه ی گروه و زحمت نمیدانم چند ماه و سال آقای بیضایی را با چندرغازی که بابت بلیط داده ای به سخره بگیر ....خواستم بگویم....نگفتم، هیچ نگفتم....سرم را پایین انداختم و از پله ها رفتم پایین....راستش کتاب بی شعوری آقای خاویر کرمنت را کامل نخوانده ام،نمیدانم راجع به این دسته از آدم ها هم چیزی نوشته یا نه، اگر ننوشته باید بگویم این تیتر را هم اضافه کند: بی شعورها به تئاتر می روند...آنها برای اینکه ثابت کنند بافرهنگند به تئاتر می روند.