دیروز با یکی از همکاران که به تشویق من رفته بود نمایش رو دیده بود، صحبت میکردیم و درکمال تاسف دیدم که ما مردم چه راحت دروغ رو بعنوان یک عضو جامعه و حتی یک عضو خانواده پذیرفتیم. اونجا که خیلی راحت میگیم: تو هم دروغ میگی، منم میگم، یه جاهایی نمیشه راست گفت که زندگی بهم نریزه، که طرفمون ناراحت نشه، نگران نشه، ...
من خیلی تاسف میخورم. تاسف از اینکه چرا بجای این افکار، اینطور فکر نمیکنیم که وقتی کاری میکنم که نمیتونم به پارتنرم بگم، چرا اونکارو ترک نمیکنم، چرا اینطور فکر نمیکنم که اگه مجبورم دروغ بگم، لابد زندگی کاری، اجتماعی یا زناشویی من یه ایرادی هرچند جزئی داره و برم دنبال اصلاح اون؟ چرا بجای این اندیشه کردن و تلاش کردن و اصلاح کردن، میرم دنبال اینکه دروغ گفتن رو جزء لاینفک زندگیم بکنم؟ آیا ما مردم با دیدن این قبیل نمایشها و شنیدن حرفهای خاله زنکی ازقبیل اینکه زنها دوس دارن دروغ بشنون، باید به این نتیجه برسیم که حق داریم دروغ بگیم؟ ما همون آدمهایی نیستیم که دوست نداریم دولتمردانمون دروغگو باشن؟ پس چرا بخودمون این حق رو میدیم؟
شاید دولتمردان ما فهمیدن ما آدمهایی هستیم که دوس داریم دروغ بشنویم و چیزی رو بشنویم که دوست داریم. شاید این از کودک بودن شعور جمعی ماست.
چرا فکر میکنیم حرف راستی که ازدواجی رو به پایان برسونه، بده؟؟؟؟؟
چرا فکر نمیکنیم اون علتی که باعث انجام پنهان کاری ما شده، ایراد داره؟
شاید اون ازدواج بده، شاید نیاز به اصلاح داره.
داشتم فکر میکردم چطور میشد سطح جامعه رو بالا برد؟ آیا صرف کتابخون کردن مردم، کافیه؟ یا شعور و افکار و ذات ما باید جور دیگه ای تغییر کنه؟