دوست داشتنی است ؛ به تو امید زندگی کردن میدهد ؛ زندگی دقیقاً از روزی که آن را تجربه میکنی ، شروع میشود ؛ انتخابش نمیکنی ، انتخابت میکند و وقتی انتخابت میکند تمامِ قلبت را تصرف میکند . میشود تمامِ ناتمامِ زندگیات .
چرایی ندارد ، دلیل و منطق سَرَش نمیشود ، به عقل و هوش کاری ندارد ، انگشت روی قلبت میگذارد ، تمامِ قوانین جهانِ قبلیات را زیرِ پایش لِه میکند .
اعتراف میکنی ؛ با صداقتِ تمام در برابرِ تجربه کردن زیباترین حسِ جهان زانو میزنی ؛ غرورت را لگدمال میکنی و میگویی : "دوستَت دارم." اما نمیدانی دوستَت دارد ؛ ندارد . فقط میدانی احساساتت قابلِ کنترل نیست ، میگویی و با خودت بیحساب میشوی .
روزها پشتِ سرِ هم میگذرد و تو با امیدِ اینکه دوستَت دارد سَر میکنی ، در رویاها سیر میکنی ، در خیالت میخندی ، در جهانی ساختهٌ ذهنِ عاشقِ خلّاقت بغلش میکنی و همچنان بیخبر از آنی که دنیای خیالت هیچ ربطی به دنیای واقعی ندارد .
اماااااا
تو عادت کردهای ، به بودنش ، به دیدنش ، به دوست داشتنش ، به در رویاهایت
... دیدن ادامه ››
بغل کردنش .
از همه مهمتر تو به امیدوارانه زندگی کردن عادت کردهای ؛ بهتر بگویم تو به واقعی زندگی کردن عادت کردهای .
ولی چه باید کرد وقتی ترکِ عادت موجبِ مرض است ؟! چگونه باید بعد از این زندگی کرد وقتی طعمِ با عشق زندگی کردن از زیرِ دندانهایت بیرون نمیرود ؟!
تو به بهشتی راه پیدا کرده بودی که عاشقانه خدایش را میپرستیدی ولی الان بیخدا بهشتی نیست ، بیخدا همه جا جهنم است .
اما
مگر میشود قیدِ زندگی کردن را زد ؟!
مگر میشود زیباترین نعمتِ خدا را قدر ندانست ؟!
شاید باید به همین چند جمله اکتفا کرد :
" دیدی که سخت نیست تنها بدونِ من ؟
دیدی که صبح میشود شبها بدونِ من ؟
این نبضِ زندگی بیوقفه میزند فرقی نمیکند با من ، بدونِ من .
گرچه سخت ، طوری نمیشود فردا بدونِ من ."
ستاره دهقانی
۱۳۹۸/۰۵/۱۶