بدون هیاهو، بدون رنگ، بدون صحنه، بدون چهره اما پر از دغدغه های آشکار و پنهان، مملو از تراوشات روانی خسته و اسیب دیده
زندگیی که کنترل می شود و ۱۹۸۴ جرج اورول را که در گوشه ای از ذهن آرمیده بود با صدای زمخت زنگ کنترل چی بیدار می شود و زندانی بی دیوار رو میش روی خود می بیند.
در این زندان بی دیوار در ناکجاآبادِ خاکستری که رنگ مرده گی بر آن پاشیده شده ؛ ذره ذره شخصیت مان از لابه لای روان مان در واکنش به نان بر خودمان آشکار می شود. و این پرسش را پیش روی مان می گذارد که انسانیت تا کجا تاب این همه فلاکت را می اورد.
که نان ، انسان را شکست می دهد یا انسانیت را؟
که انسان بدون انسانیت چگونه جهانی می سازد؟